ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

آنجایی که اَزم پرسید...


آنجایی که اَزم پرسید: « دورهمی با فرهاد°اینا رو پیچوندی که بری روز پدر رو با خانواده باشی، میری؟ » و من با سکوت° پاسخش را دادم و از فرصت استفاده کرد و دورِ دیگری، بازی را در دست گرفت و برّنده ادامه داد: « می‌دونی که بعضی آدم‌ها دیگه تکرار نمیشن... پس باید از هر فرصتی که به دست میاری، استفاده کنی و بچسبی به حالِ خوبی که سرچشمه‌اش از اونجاست... » و من نیازی به بحث ندیدم چون حق می‌گفت ولی در تشخیصِ صداقت، ضعف داشتم! در همین هنگام، نجوایی از من که به صدا نرسید: « مهم، دِله؛ من با دِلم پیش‌شونم... من می‌تونم قدم هم بزنم و زیر سقفِ آسمونِ ابری که اکسیژن و رطوبت رو یکجا به ریه‌ام هدیه میده، زیر سقفِ خونه هم باشم... » اما نگفتم و لَب وَرچیدم و در سکوتِ او سهیم شدم!

دلنوشتهنویسندگی خلاقنویسندگیروز پدرسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید