میخوام به جایی برسم که توش آفتاب بیشتر باشه و آدم کمتر. دور نیست؛ نسبت به راهی که اومدم، چیزی جز چند قدمِ ناچیز، بیشتر نیست که لذتبخشه!
نوکِ انگشتام شروع کردن به سِر شدن. برای همین، از خونه تا اینجایی که رسیدم، لیوانِ قهوه رو هی دست به دست میکردم و دست آخر، سپردمش به دست چپم، چون من دستراستم. هرچند نباید به حال دست چپم دل سوزوند؛ اونم لذت خودش رو برد. اونجایی که دستِ راستم داخل جیب، با لذتِ گرما، همآغوشی میکرد، دست چپم، دست تو دستِ سرمای مطبوعِ یه عصرِ بهمنماهی، در حال خوشگزرونی بود. من که شکایتی اَزش نشنیدم!
از خونه که بیرون زدم، همهی وجودم پر از نوشتن بود؛ پر از احساساتِ زیبایی که نمیدونم از کجای این کائناتِ بیسروته چِکه کرده بود. حسن، دوستم، لطف کرد و یکی دو ساعت پیش من رو به یه کاپ قهوهی خیلی خوشمزه مهمون کرده بود. حسن قهوه فروشی داره و مغازهاش سر کوچمونه! خیلی کارش درسته! انقدر که با وجود اینکه اصلا جز ٕ متنِ نوشتهام نبود، دور از ادب دونستم که به احترامِ لطفِ بیقیمتی که در حقم کرده، چند خطی رو بهش اختصاص ندم! کارش درسته: هم توی قهوه و هم مرام و معرفت! دمت حسابی گرم داداش!
انگشتام کم آوردن! هنوز چیزی از اینهمه زیبایی که دور و برم هست رو یادداشت نکردم؛ هنوز، جرعهای هم از این دریایِ زیبایی که تا بیکَرانها، اطرافم پهن شده، نَنوشیدم، که کم آوردن و من ترسِ این رو داشتم! با اینکه این حالات رو پیشبینی میکردم اما باز اینهمه راه رو کوبیدم و خودم رو به جایی که الان توش کِز کردم رسوندم!
جایی یخورده بالاتر از پارک ملت، تو دل رودخونهای که قبلتر ها پر از آب بوده، پشتم رو به یه درخت تکیه دادم. انصافاً هم عجب جای نابی پیدا کردم! منظرهی کاجهای قدبلندِ پارک، پایینتر از من، روبروی جایی که نشستم، پیداست و جادهای که خیابانِ اسفراینی رو به روستای تفریحیِ قزاقی میرسونه، سمت چپم. منظرهی کوههای بدون برفِ پشت این جاده و ابرهای لکهلکهای که بالاسرشون سایه انداختن، به زیبایی این جاده، خیلی اضافه کرده. کوههای سفیدپوش هم با کمی گردشِ گردنم، معلوم میشن. همین الان یه نگاه سَرسَرکی بهشون انداختم و انصافا هم کیف داد!
خونه که بودم ( چند دقیقه قبل از اینکه تصمیم این گردش رو بگیرم ) خوندنِ تنگسیر ( از صادق چوبک) رو بعد از یکی دو هفته تلاش، تموم کرده بودم که یه غمِ زیبای سنگین، تو دلم جاخوش کرد. میخواستم این رو همون شروع کار لو بدم اما نمیدونم چی شد که نشد. انگار تصمیمِ نیرویی که پشتِ پردهی همهی نوشتههام هست، چیز دیگهای بود!
دلم پر بود از غمِ لذتبخشه چاپ شدنه کتابم! صادقانه اعتراف میکنم، وقتی تنگسیر رو بَستم، چشمام رو هم بستم و با صدایی که هیچکی جز خودم نمیشنیدش، صادق رو صدا کردم و به چند دقیقه گپ دوستانه دعوتش کردم. گمونم قبول کرد. بهش گفتم: « صادق، خوشبحالت که این کتاب رو نوشتی! یعنی چه نیرویی بهت زور داد که تنگسیر رو به این زیبایی شروع کنی و به « خدانگهدارِ » آخرش، برسونی؟ صادق! اون کتابِ آموزشیِ شرح نویسندگی رو بالای تلویزیون میبینی؟ میترسم که بخونمش! میترسم که قوانینش، من رو، مسیر نوشتنم رو، تحت تأثیر قرار بده و از چیزی که میخوام روی کاغذ بیارم، دورم کنه! مشتی که احساسم اون رو، هرروزی که دست به نوشتن میشم، با همهی زورش، به دیوارهای قلبم میکوبه! صادق! تو خودت از این کتابهای آموزشی خوندی؟ تاییدشون میکنی؟ یا خودجوش جلو رفتی و این شاهکارها رو به دنیا آوردی! با اینحال، من باز هم از آموزش دست برنمیدارم و تو انجمن داستان شرکت میکنم. نمیدونم صادق! نمیدونم... دلم، به تحقق رسیدنِ آرزوی شخصیم رو، روزی هزار بار میخواد! میدونم که میشه ها! یه حسی، خیلی واضح، تصویرِ اون روزها رو برام نقاشی میکنه ( یه نقاشی کاملآ کاملاً واقعی! ) ولی نمیدونم چرا میترسم! این اشکهایی که الان روی گونههامِ، یعنی چی؟ نکنه اشکِ شوقِ رسیدن به همون آرزوهاست؟ نمیدونم... میخوام بزنم بیرون! ببین این علیرضا قربانی چی میخونه: « روزگار غریب» وای چی میخونه! اصلا مگه میشه این رو گوش داد و بیرون نرفت و قدم زد؟ « روزگار غریبی ست... باید خدا را در پَستوی خانه پنهان کرد... » » میزنم بیرون!
زدم بیرون. لباسهای گرمم رو پوشیدم و قبلش با مادرم هماهنگ کردم. اونم درحالی که پشت بخاری دراز کشیده بود، سرش رو بالا داد و با خنده گفت: « الان میری بیرون و کرونا رو پخش میکنی! » منم دنبالهی خندهاش رو قاپیدم و گفتم: « منظورت همون ناقلِ دیگه! » و اون تایید کرد و با لحنی که توش نه تَحَکّم بود و نه ناراحتی، ادامه داد: « برات خوب نیست!» و من کوتاه گفتم که اتفاقا خیلی هم خوبه! بد، اینه که خونه بشینم. این پیادهرویها برای ریههام خوبه!
خداحافظی کردم. کتونیهام رو پاک کردم. زبونهی در رو کشیدم. در باز شد و من اولین قدم به سمتِ جایی که قصدش رو کرده بودم برداشتم.
[ دو سه سال بیشتر از... ]
گرسنگی، سر و کَلّش از راه رسید. یه حسی شبیه به صدایی از جانبِ صاحبخونهی جایی که توش نشستم، همصدا با اون، بهم گفت پاشم برم خونه. با اینکه من، تو دلم باهاش مخالفت میکردم اما شدیدا سَرسپردهی این صدا بودم! با اینکه احساس میکردم که این نوشتهها و این احساساتِ نوشتنی رو از اینجا و تو مسیرِ رسیدن بهش، الهام گرفتم، ولی به صاحبِ اون صدا اطمینانی قویتر از حضور آفتاب سرد بهمنی داشتم! مطمعناً اون همهجا هست! حتی تو شلوغیِ مسیر: تو پارک، خیابون و درنهایت تو خونه! اشتباه از منِ که فکر میکنم اون، تنها محدود به زمان و مکان و شرایطی خاص هست؛ شرایطی مثل نعشگیِ بعد از نوشیدنِ یه قهوهی خوش طعم و بو! وقتشِذکه ماسکم رو بزنم. باز دارم کم کم به محدودهی آدمها نزدیک میشم. نباید تو گرفتاریای که من دچارشم، شریک بشن! برم ببینم در ادامه، چی انتظارم رو میکشه! شجریان چی میخونه ها! تا خونه، همین رو گوش بدم یا فازَم رو به پاپ یا رَپ تغییر بدم؟ صداجان نظر تو چیه؟
[ آخ که اگه یه بیمار، تصمیم به نوشتن بگیره، هیچکی تابِ مقاومت جلوی احساساتش که شبیه به کلمه شدن رو نداره! ]
با جملهی « سلام پخشکننده! » اَزم استقبال شد. بعد از تقریبا یکی، دو ساعت گردشِ کاملا مَفرّح که لحظه به لحظهاش به جونم نشست، دوباره برگشته بودم به نقطهای که مادرم با همون کلمه، بدرقهام کرده بود و حالا پدرم هم به اون صحنه اضافه شده بود. حقیقتاً بهم خوش گذشته بود و اگه انگشتهایی که هنوز آثارِ سرما داخلشون وول میخورد نبود، باورم نمیشد که واقعاً بیرون رفته بودم یا نه! یادمه وقتی از خونه بیرون زده بودم، حالم خوب بود؛ درواقع خیلی خوب و حالا هم خوب بود. با این تفاوت که صفتِ « خیلی » اَزش خط خورده بود و هیجانِ آغازینِ این بیرونگَردی، جاش رو داده بود به یه آرامش؛ یه موج با طول دو، سه متر و سرعتی غیر قابل کنترل و (احتمالأ) مخرب بودم که یه صخره، بهش توسَری زده بود و مطیع و آروم، دل به ساحل سپرده بود. حالم خوب بود و منتظر بودم تا مادر، ناهارم رو برام گرم کنه: یه حلیمِ خونگی که داره از دهن میفته. بعد از صرفِ ناهار، منتظرِ کلماتِ خونگی هستم. شما هم منتظر من باشید. عجالتاّ فعلا!
[ « دستِ تصمیمم را با تمایل، در دستانِ همان نیرویی قرار میدهم که میداند « درستها » کجایند! خوشحالم از این! ]
هنوز تصمیم به بیرون رفتن نگرفته بودم که برای قضای حاجت، رفتم حیاط. ماسکم روی صورتم بود. در رو که باز کردم، بَبری و خِرسی رو دیدم که باز مشغولِ شیطنت هستن. ناهارشون رو خورده بودن و با فراق بال، از دنبالبازی داخل باغچه لذت میبردن که نگاهشون به من افتاد. دستشویی، داخل تِراس، درست بالای سرِ باغچه قرار داره. با دیدن من، مثل همیشه، گُل از گُلشون شکفت و تَن به مهارتی که اخیراً توش استاد شده بودن، دادن: با یه جَهش، دستهاشون رو به لبهی تِراس رسوندن و پوزهاشون رو ( به صورتی که دل هر آدمی رو قَنج میداد ) به اونجا میچسبوندن! آخ که هرچی از توصیفِ این صحنه بگم، باز توش ضعیفم! ناخواسته دستشویی رو به تاخیر انداختم و اومدم تا چند دقیقه از وقتِ گِرانبهام رو به اون خوشگزرونی اختصاص بدم! هربار که میبینمشون، با تمام وجود دوست دارم بغلشون کنم! آخه خیییلی دوستداشتنیاند! مطمعنم هرکسی جای من بود و هرچند هم که از حیوانات بدش میومد، بعید بود مهمترین کارهاش رو به تاخیر نَندازه؛ حالا که من فقط یه دستشویی داشتم! دوتا گولّهی پشمالو؛ یکی سفید با لکههای سیاه و اونیکی ( یعنی داداشش ) برعکس. هروقت من رو میبینن، پاهاشون رو زیرشون جمع میکنن و روی دستاشون وایمیستن. تو این چند وقتی که باهاشون آشنا شدم، ریزِ حرکاتشون دستم اومده! مثلاً بَبری که جُثهی کوچکتری نسبت به داداشش داره، گردنش رو خَم میکنه و با یه نگاهی که اَزش معصومیتِ خاصی میباره، بهت میگه که بیا با من بازی کن و خِرسی برعکسِ اون، صاف سرجاش وایمیسته و با همون نگاهِ خواستنی، اما با چشم و ابرو اومدنی متفاوت، همین درخواست رو اَزت میکنه! بَبری، چَموشتَره و با دیدنت، نمیتونه جلوی ذوقش رو بگیره و شروع میکنه به سروصدا ولی خرسی ساکت، فقط تو چشمات زُل میزنه! از سَرکشیِ بَبری هرچی بگم، کم گفتم! هرچی بهش میگم ساکت، اصلا آروم و قرار نداره و به کارِ خودش ادامه میده! نه اینکه منظورت رو نفهمیده باشه، نه، تیپِ شخصیتیش این شکلیه... [ یه قُلُپ دَمنوش بخورم که نفسم، سینهام رو اذیت میکنه! ]
میگفتم. هروقت که میبینمشون، بیاختیار، دوزانو، میشینم و سرگرمِ بازی باهاشون میشم. ( گفتم که ) بَبری چون کوچولوتَره، تو رسوندنِ خودش به لبهی تِراس، اذیت میشه و هروقت که مشغول مالوندنِ کلّهی داداشش میشم، با یه حسودیِ کاملا مَحسوس، شروع به گاز گرفتن میکنه! از همونهایی که معنیش میشه: « آهاااای! پس من چی؟! » اینبار با دیدنشون، نتونستم به اون بازیِ ساده، قناعت کنم و پریدم پایین و شروع کردم شریک کردنِ خودم به دنبالبازی با اون دوتا وروجک! وای که چه کِیفی داشت! انقدر که این دوتا بدجنس، انرژی دارن و برای ( هرچقدر ) بازی، زور؛ اجازه نمیدادن که پام رو به زمین برسونم. نزدیک بود لَگَدشون کنم! چندباری باز نزدیک بود تا گازم بگیرن و من مثل یه مربیِ سختگیر، اومدم و با صدای بلند، شروع به سرزنششون کردم. انقدر داد زدم که « آهای! مگه با تو نیستم گاز نگیر!؟ مگه آدم دوستش رو گاز میگیره؟ » ( ولی اونها که آدم نبودن ؛) ) که صدای محمد، داداشم از اتاقش بلند شد که باهاشون بازی نکن! به این خاطر که غذاشون رو خورده بودن و از لحاظ پزشکی، درست نیست، تا چند ساعت بعد از غذا، جنب و جوش داشته باشن چون دلدرد میشن! الان که فکرش رو میکنم، میبینم خوب شد که این کار رو کرد چون صدای من از بَبری بیشتر، ایجادِ مزاحمت میکرد!برای اینکه خوب نیست دوتا توله سگ رو تو خونه نگهداشت؛ باعثِ اذیتِ همسایهها میشه! اینجا از همین تِریبون از همسایهها عذرخواهی میکنم! ببخشید توروخدا! شمام اگه جای من بودید...
وقتی اومدم بالا که به کارم برسم، یه آرزوی خیلی خیلی رنگی، ذهنم رو نقاشی کرد: « که یه خونه داشتم، تو دلِ یه جنگل که جلوش یه دریاچه باشه و اونجا، فقط من باشم و بَبری و خِرسی! فقط من و اون دوتا! مطمعنم که این، نهایتِ چیزیه که من از دنیا میخوام! البته اگه بخوام اَقلامِ دیگهای به این لیست اضافه کنم، احتمالا فقط یه قلم و کاغذ: یه دفتر که برگههاش هیچوقت تموم نشه و قلمی که نوکِش! » سگها و گربهها و کلا حیوانات، تحت تأثیر رفتار ما آدمها، از سهمی که از زندگی دارن، اون بهرهای که حقشون هست رو نمیبرن! هَمَشون بیاستثنا، روزی از کار میفتن و قطعا اون روز، روزِ مرگشونِ و این خیلی دردناکه و نه من، که هر آدمی از شنیدنش متأثر میشه! برای همین، برای چند لحظه، با دیدنِ اون دوتا خوشگل، دلم از تصورِ آیندهی تلخی که دیر یا زود انتظارشون رو میکشید، نگرفت! من همیشه دلم میخواد که نه تنها اونها، که همهی موجودات زنده ( مخصوصا اونهایی که تو انتخاب سرنوشتشون، اختیاری ندارن ) تا زنده هستن، از نفس کشیدنشون لذت ببرن و تو اون لحظهی بخصوص، انگار که کائنات جوابِ این مسئلهی بیجواب رو بهم داده باشه، خوشحال، بهشون نگاه میکردم! دوسداشتم اون لحظه تموم نشه! اما حیف و صد حیف که اون فقط یه خیال بود و اون دیدار، رو به تموم شدن! چون باید میرفتم تا برای تفریحم حاضر بشم. کاش این فکر، از ذهنِ یه آدمِ دیگه هم رد بشه؛ آدمی که زور و موقعیتِ به تصویر کشیدنِ این « رویایِ بایدی » رو داشته باشه! رفتم و پشتسرم، اون نگاههای همیشه منتظر رو احساس میکردم. نگاههایی که تنها درخواستشون بازی بود! کاش تنها هدفِ ما انسانها هم از این ( به ظاهر ) زندگی که برای خودمون درست کردیم، همین بود!
اولهای شروعِ قدم زدن، هنوز اون بیقراری از آخرین صحبتهام با صادق ( نیمهتموم ) تو وجودم زنده بود. هنوز لبهام مشغولِ گَپ و گفت باهاش بود. هنوز حرفهایی بود که زده نشده بود. هنوز... هنوز... هنوز... اونجا که برای لحظهای، از حضورِ اون انرژیِ لایَتَناهی، تو قلبم اثری نبود و خودم رو زیرِ سیلِ آرزوهام، غرق میدیدم؛ جلوی به تحقق پیوستنشون، جلوی اون زوری که باید تو این راه خرج میکردم، کوتاه اومدم و به بیراهه زدم! میدونی [ _ کی؟ مخاطبت کیه؟ + نمیدونم! ] آدم گاهی هرقدر هم که دستش به آرزوهاش نزدیک باشه، درست چندقدمیش، از تلاش دست میکشه و مَسخِ « نَشُدن » میشه! نمیدونم ذاتِ من این شکلیِ یا یه خصوصیتِ مشترک بین تمامِ آدمهاست، که نعشگیِ شکست، بیشتر به مَزاجم خوش میاد تا گرفتنِ جشنِ رسیدن! آره. من نیروی پشتِ کلمات رو فراموش کرده بودم و تَن به قبولِ شکست داده بودم؛ کاری که قطعاً صادق نکرده بود! قطعا نکرده بود؛ چون در این صورت، « تنگسیر »ی نبود که به باغچهی پر از رویشِ آرزویِ من، شُخم بزنه و باز داغِ دلم رو تازه کنه؛ وادارم کنه که باز به آرزوهای شُدنیم، برای لحظهای فکر کنم و نترسم از این کار! اما من باز ترسیده بودم و شونه خالی کردم. چرا باز اینجوری شد؟! نمیدونم. اونجا، میدونی اونجا به چی اعتراف کردم؟ اینجوری گفتم: « علی، فکر کردن به بهترین نوشتهها، به نوشتنِ کتابت، به اونهمه کلمات و توصیفاتِ رنگیرنگی و هزارتا چیزِ قشنگِ دیگه، هَمَشون انرژی هستن و انرژی هم از بین نمیره! میره؟ چمیدونی، شاید سهمِ تو از ثبتِ این زیباییها، تنها پَروَروندن و پَروبال دادن بِهِشون هست! انرژی هم که میدونی، از بین نمیره! خب. شاید تا اینجاش سهمِ توعه و باقیش، قراره منتقل بشه به یه آدمِ دیگه! [ چجوری؟! ] قراره باد بیاد و این حجم از ( آرزو ) انرژی رو بِبَره بِنشونه تو کّلهی یه آدمِ دیگه!
ببین! به همین سادگی، مثل یه آب خوردن، آرزوهام رو فروختم! [ تو این کار رو نکن! ] اینجا برام مسلّم شد که صادق، برای تنگسیر، چیزی بیشتر از علمِ نویسندگی استفاده کرده! تو اون لحظهی بخصوص، تونسته در مواجهه با این دست افکار، قلبش رو ببینه و دستش رو صاف بذاره تو دستای نیروی بَرتَرش! خوشبحالش! صادق، هرجا هستی، خوشبحالت! خوشبحالِ اون لحظهای که تجربهاش کردی! من به اون لحظه حسودیم شد! ( کودکانه میپرسم! ) بنظرت من هم یه روزی موفق به تجربهی همچین لحظهای میشم؟ یا... یا فقط یه گوشه میشینم و رویابافی میکنم و تو غبطه خوردن به « شُدنهای » دوروبریام، دستبهچونه، فقط اشک میریزم؛ حسرت رو چاشنیش میکنم و اشک میریزم!
گذشتم. اون لحظات، گذشتن و من هم از اون صحنه و از اون قسمت از مسیر گذشتم و به مقصدی که نقشهاش تو سَرم بود، نزدیک میشدم! یه امید تو دلم زنده شد! همون تعریفِ ثابتشدهای که همه میدونن ( و خیلیها تو معنای ظاهریش گیر میفتن و اصلِ مطلب رو فراموش میکنن! ) باعث و بانیِ این داستان شد: « هر آرزویی که از دلت رد شد، قطعا شدنیِ! تنها باید تمامِ تلاشت رو تو رسیدن بِهش به کار بگیری! مثل رویای پروازِ برادرانِ رایت! » این تعریف، دَمِ احساسِ خوبی که قِلقِلکم داده بود تا از خونه بیام بیرون رو گرم کرد. البته که موزیکی که از هندزفریم پخش میشد، مُکَمِلش بود: « سیاه_مهراد هیدن » . نگاهم، ناخواسته با آسمون و اشعههای آفتابِ کَمجونِ بهمنی، گره خورد. یادم نیست چند دقیقه دنبالِ اون خطهای نور رو گرفتم و درحالیکه سربههوا، سنگفرشهای پیادهرو رو با ترس از برخورد به یه مانع، طی میکردم، به این تفریح ادامه دادم! همه تفریح دارن، منم... بیخیال! خوشگذشت! بعد از مواجهه با اون حجم از انرژیِ سنگین، همچین کارِ غیرمتعارفی لازم بود؛ لازم بود به زمین برگردم! لازم بود تا موردِ حمله ( و یا تمسخر ) آدمها قرار بگیرم تا زیاد خودم و کاری که باید میکردم رو جدی نمیگرفتم. منظورم برای خودم واضحِ نیازی به توضیح اضافهای براش نمیبینم.
از مسیر لذت میبردم و همین لازم بود. از دیدنِ آدمها لذت میبردم. همهی آدمها، بیاستثنا! همه، حتی اون دوستم که خَم شده بود تو سطل آشغال و دنبال یه تیکه پول میگشت! از نگاه به اون لذت میبردم و این حس خوب رو با دستهایی که تو هم گره خورده بود هم تقسیم کردم. من، از « آدمهایِ نوزدهمِ بهمنِ هزار و چهارصد » خوشم اومده بود. چی از این بهتر! چه احساسی از این احساس، دستنخوردهتر!؟ من تو اون لحظه، تونسته بودم با محیطِ اطرافم ارتباط برقرار کنم! من یه آدمِ خوشحال بودم و گمونم این مسعولیتِ مشترکی هست که هر آدمی برعهده داره و باقی، همه از این نقطه رد میشن! منِ آدم، اگه خوشحال باشم، میتونم به خودم امیدوار باشم تا به هرچی که مالِ منِ، برسم، به یه شرط: « تو این راه، تو مسیرِ این خوشحالی، دستم رو دراز کنم و دستِ هر موجودِ زندهای که وامونده رو بگیرم و یه جرعه از این لذت رو به اون هم تعارف کنم! هر موجود زندهای! از یه درخت بگیر و برو تا... »
الان که به اینجای متن رسیدم، چند ساعت از اولین جرقهای که بعد از خوندنِ تنگسیر، تمامِ وجودم رو چراغونی کرد، میگذره و من بعد از اینهمه دوردور و کلمهبازی، رسیدم سَرِ نقطهی اول! میخوام به جایی برسم که توش آفتاب، بیشتر باشه! اینهمه گشتم و گشتم تا دستِ آخر، رسیدم به جایی که روی تابلوش نوشته: « برای رسیدن، حرکت لازمه! » من به دنبال رسیدن به اون آرزو، ذهنم رو از هرچی منفی، خالی میکنم و به صاحبِ همهی انرژیها، اجازه میدم تا ظرفِ قلبم رو پُر کنه! عوضش منم یه گوشه دراز میکشم و پاهام رو روی هم میندازم و به عنوانِ کتابم فکر میکنم.