ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۲ دقیقه·۱۵ ساعت پیش

از مشق‌های دورهمی‌مون

سوژه‌ی این هفته‌‌مون:
«بعضی وقتا در زندگیتان بجایی می‌رسید که متوجه می‌شوید تغییری لازم است که... »


احسان: باز این رفت رو منبر! بس کن بابا. ( با نوک زبان، جوری که فقط خودش آن را بفهمد گفت: هی به این رامین میگم ، این تازه قهوه‌خور شده، یه چیز سبک بزن براش. ) همانطور خطوط سرامیک را دنبال کرد که به تکه‌ای کیک که مشخص بود مال کیست افتاد و دینگی در سرش به صدا در آمد:

احسان: رامین، میگم خوشمزه‌اس ها، نه؟

رامین، ابرو در هم کشید و لبانش را به هم چساند. دستان خیسش را با پشت لباسش تمیز کرد و یک نگاه به راوی و دیگری به احسان انداخت که چشم درشت می‌کرد و با سر به چپ اشاره می‌کرد.

رامین: آها... اره... تازه‌اس. مال ابن ممد آقاست. همین که کارواش داره. زنش بنده خدا...

صدای راوی، چند دقیقه‌ای بود که در صدای آسیاب و جِلنگ جلنگ لیوان‌های شیشه‌ای گم شده بود.

احسان: منم با این رژیمم... یعنی دلم برای اون خرده شکلات‌های روش، غنج می‌ره ها...

راوی: من.‌.. میرم... این کتاب رو از کتابخونه گرفتم. فکر کردم شاید... تا آخر هفته دستمه، اکه دلتون خواست می‌تونید...

احسان: پوووف! رامین دستم بهت برسه...
رامین : خب چکار کنم احسان. بگم قهوه نخور!
احسان: نمی‌شناسیش. مرض داری بحثش رو وسط می‌ندازی ؟
رامین: بخدا اگه من گفته باشم. همش زیر سر این علی با اون ریش قشنگش... اومد نشست و از این حرکتای روشن فکری زد و گفت: « ببین، میشه حتی توی همین شرایط هم آدم موفقی بود و... » که دکتر از راه رسید و... بعدشم که خودت... خودشم پیش پای تو، گوشیش زنگ خورد و رفت.

احسان: ولش کن بابا. یه بشقاب بده یه تیکه کیک بخوریم، قندمون افتاد بس... آره، چنگالم از اون پلاستیکی‌ها بده که باز زحمتت نشه، آب سرده و...

چند دقیقه‌ای، سکوت، صدای حاکم بود و رَگه‌هایی از صدای برخورد لیوان‌های شیشه‌ای که با سلیقه، در آبچکان، چیده می‌شدند، به آن عمق می‌داد. احسان کیک را طوری تکه می‌کرد و به دهانش نزدیک که در همین اثنا بتواند دوتا ضربه هم به شکم همسترش بزند که در باز شد...

نویسندگی خلاقنویسندگیطوفان فکریداستان
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید