دلم برای بَرفکِ تلویزیون شده!
یهویی الان، اون روزهایی رو یادم اومد که تنها تفریحم تماشا کردنه تلویزیون بود. مثل بقیهی داداشهام، زیاد اهل کوچه و سرگرمیهای مخصوص به اون نبود. ساعته پخشه همهی برنامههای تلویزیونی رو دستم بود. یه چشمم به دفتر و کتابهام بود و اون یکی، به جعبهی طلاییِ جادویی!
رفیقِ اون روزهام، یه تلویزیونِ چهارده اینچِ طلاییرنگ بود. همهی شخصیتهاش هم شبیه به هم، سیاه و سفید بودن. ففط شنیده بودم که تلویزیونهایی هم هست که آدمها و چیزهایی که توش نشون میدن، رنگیاند؛ یعنی همون رنگِ واقعیشون. تا قبلِ اون فکر میکردم که همهچیز کلا از همین دوتا رنگ سیاه و سفید تشکیل شده! ولی با همهی اینها، من همون رفیقه کوچولوی زیبامون رو دوسداشتم.
خیلی جمع و جور و ساده بود و کار کردنه باهاش ساده بود. کلا یه دکمهی روشن و خاموش داشت و یه گردونه که با پرخوندنش در جهته خلافه عقربههای ساعت، کانال رو عوض میکردی. همش هم سهتا کانال رو میگرفت! فکر کنم اون زمانها فقط هم همین سهتا کانال بود؛ حالا شاید سمته استان ما اینجوری بود؛ نمیدونم. الان که فکرش رو میکنم، چطور با سهتا کانال، همهی روزم رو سر میکردم، خندم میگیره!
رفیقه کوچولوم، روی یه میزِ تقریبا یه متری، آروم گرفته بود. میز که چه عرض کنم؛ یه کمد که هم داخلش جای ویترینِ وسایل تزئینی مثل لیوانهای شیشهای و ظروفِ چینی بود که به واسطهی یه درِ شیشهای به معرضِ نمایش گذاشته شده بود و روش هم که خدمتتون عرض کردم. البته یادم نره بگم که رفیقم تنها هم نبود؛ در همسایگیاش، چندتا گلدونِ سفالی که داخلش گلهای شمعدونی و قاشقی کاشته شده بود، قرار داشتن؛ گاهی وسطِ فیلم تماشا کردن، ناخواسته حواسم پرتِ گلدونها میشد! روی سقفِ تلویزیون رو، یه توریِ سفیدرنگِ طرحدار پوشونده بود؛ یه مربع که به واسطهی یه تا، به دوتا مثلث تقسیم شده بود. نصفه این مثلث در پشتِ سقف قرار داشت و اون یکی نصفهاش، وقتی تلویزیون خاموش بود، روی صفحه قرار میگرفت.
یادم میاد صبحها که برای رفتن به مدرسه از خواب بیدار میشدیم، شبکهی یک، برنامهی صبح بخیر ایران، کارتونِ تام و جری رو نشون میداد. یعنی دَمشون گرم؛ خوب برنامهای طراحی کرده بودن که بچهها به خاطرِ همون کارتون هم که شده، زود از خواب پا شن و راحت به مدرسهشون برسن. من یکی که حتی یه قسمتش رو هم از دست ندادم! اصلا نمیفهمیدم چطوری صبحونهامو میخورم. چشمام همش توی تلویزیون بود. هرچند من از همون بچگی هم همچین علاقهای به وعدهی صبحونه نداشتم؛ مامانم همیشه یه لقمهی نون و پنیری، چیزی برای داخل مدرسهام میذاشت! چه دورانی بود خدا! یادش بخیر.
من عاشقه تلویزیون و کارتونهاش بودم؛ جوری که توی زمانِ پخشه اونها، کسی جرات نمیکرد جیکِش دربیاد! عادت داشتم وقتی تلویزیون تماشا میکردم باید همهجا ساکت میبود. طفلی مامانم، جوری داخل آشپزخونه ظرفها رو جابجا میکرد که کوچیکترین صدایی توی هال نمیومد! خدایی هم کارتونهای زمانِ ما کارتون بودنها! همدورههای من خوب میدونن چی میگم: کسی هم پسرِ کوهستان رو یادش نیاد؟ زورو! فوتبالیستها یا حنا دختری در مزرعه؟ خانوادهی دکتر اِرنِست رو چی؟ آدم دلش نمیومد چشم از صفحهی تلویزیون برداره. موقعه تماشاشون، محو میشدم به صحنههای سیاه و سفید و توی ذهنم، بهشون هزارتا رنگ میدادم. همهچی اونتو واقعی بود. شاید چون نیازی به رنگهای روشن و وضوحِ تصویر بالا نبود؛ تنها چیزی که لازم بود، یه قلبِ آروم بود و یه ذهنه باز؛ احساسی اِدغام شده که باور رو برات آسون کنه!
وای از اون روزی که هوا ابری بود. دست به دعا میشدم که باد و بارون، آنتن رو نَندازه. یعنی یکی از کابوسهای اون روزهام، همین روبراه بودنه اوضاع آنتن بود. بچه بودم و سر از این چیزها در نمیآوردم و یه سوال بزرگ، همیشه ذهنم رو درگیره خودش میکرد که چهارتا میله که فقط به واسطهی یه سیم به پشت تلویزیون وصل میشه، چی توی خودش داره که اگه نباشه، انگاری تلویزیونی هم در کار نیست! دنیا جلوی چشمام تیره و تار میشد وقتی که همهی کارهام رو با ذوق و شوق انجام میدادم تا به کارتونه مورد علاقم برسم و زمانی که دکمهی روشن شدن رو فشار میدادم و... یه صدای نابههنجار، اَزم استقبال میکرد: صدای وحشتناکه خِش خِش که سوار بر گلولههایی سیاه و سفید بود که مدام از بالا به پایینه صفحه میومدن. که بعدا بابام بهم گفت بهش میگن برفک! از برفک متنفر بودم! برفک یعنی تلویزیون، بی تلویزیون! کارتون، بی کارتون! یعنی تفریح، بی تفریح! یعنی من کاری برای انجام دادن نداشتم. باید چیکار میکردم؟ منی که با کوچه غریبه بودم. دست و دلم هم به نقاشی و دفتر و کتاب نمیرفت. این برای اون روزهای من یعنی تهِ خط! حتی الانم با فکر کردنه بهش ناراحت میشم. گرفتنه چیزی که تمامه روح و جسم و فکرم باهاش خو گرفته بودن، اونم به صورتی کاملا ناخواسته، دردِ کوچیکی نبود! اینها یعنی من از همون سن و سالها به از دست دادنه چیزهایی که حالم رو خوب میکنه، عادت نکنم و به این عادت کنم. یعنی تنهایی و حاشیههای امنی رو برای روزِ مبادام نگهدارم. یعنی عادت دادنه خودم به لذت بردن از چیزهایی لذتبخش نیستن.
تلخ ننویسم؛ حیفِ اینهمه حس و حالِ قشنگ! عواملِ ناراحتیِ اون روزها، اگرچه دلشکننده بود اما خوشیهاش هم دلنشین بود. ناراحتیهاش، با یه شکلاتِ تافی، رفع و رجوع میشد و یه تاب و سُرسُره، از بزرگترین اتفاقاته خوشحالکنندهی زندگیم بود. اون روزها، همهچیزش خواستنی بود و شادی و غم، دز کنار هم، لازم.