ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

اما تو احتیاج داری یکی پیشت باشه که...

ادامه‌ی باقیمانده‌ی وسایل کارم را خرید می‌زدم و یادِ شکستِ نصفه و نیمه‌ای ( عشقی ) که خورده بودم افتادم. فروشنده‌ی آنلاین، نصفی از وسایل را یا نداشت و یا آنهایی که من می‌خواستم را نداشت. باز یاد شکست نصفه و نیمه‌ای که خورده بودم افتادم و خود را سرزنش کردم. دیدم اینجور که نمی‌شود، باید خرید زد. سررسید اقساط، اجاره‌ی مغازه، در راه‌اند، باید خرید کنم و کارم را به صورت حرفه‌ای ادامه دهم. این سخت بود و به پشتوانه‌ نیاز داشتم؛ همانی که در آن شکست خورده بودم. حالا که نبود، بانک نیز، از این توجیهات سرش نمی‌شد پس باید خرید می‌زدم.


«... اما تو احتیاج داری یکی پیشت باشه که... » حالا که نیست، باید ادامه بدم. پس با انگشت نامرئی‌ام، پرده‌های نامرئی گوشم را گرفتم ‌و تمام تلاشم را کردم تا ( صدای گوینده‌ی خط قبلی را نشنوم ) با فروشنده، مودبانه، ادامه دهم. برایش توضیح دهم که چه می‌خواهم. تا جایی که ممکن است، واضح باشد. هرچه گیرم آمد را نخرم، آن چیزی که دقیقا می‌خواهم را بخرم. مودبانه تشکر می‌کردم از این که توضیح می‌دهد و از اینکه سلیقه‌ام با سلیقه‌اش جور نیست، عذرخواهیِ درخوری می‌کردم و باز... آن فکر، همراه با نقش اولِ آن، یکی در پس‌زمینه و دیگری در مقابل چشمانم، وول می‌خوردند ولی من محلی به جدی گرفتن‌شان نمی‌گذاشتم؛ نه اینکه مهم نباشند یا زورشان کم، نه، من وقتی برایشان نداشتم. ادامه دادم. هم‌زمان با چند فروشنده مکاتبه می‌کردم و خنده، از لبانم نمی‌افتاد. حال، امین را هم که کمکم می‌کرد و البته اقلام خرید خودش را به مال من، وصله می‌زد و دوست و آشنایان که به پاهای آویزان من از حاشیه‌ی سیمانی جلوی مغازه، سیخونک می‌زدند و موجب حواس‌پرتی‌ام می‌شدند را لاک می‌گیرم...

چیزی، نمی‌گذاشت افسارِ تعادل، از دستم در برود! در این بین، نگاهم در صفحه‌ی گوشی و دیوارِ شیشه‌ایِ کنار درِ ورودی، در رفت و آمد بود و من باورم نمی‌شد آرزوهای نه ماه و خرده‌ای پیشم، دارند یکی، یکی سبز می‌شوند. نه خوشحال و نه ناراحت، واقعی بودم: مانند رایحه‌ی عطرِ دلخواهم که تازه به لباسم اسپری کرده بودم.

واگویهنویسندگی خلاقنویسندگیداستانسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید