ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

امید جوابش را داد

جلوی آینه‌ی کثیفِ آرایشگاه، با موهای ژولیده و مُجعدش که در هم گره می‌خوردند، درحالی که تنها چند دقیقه از گفتگوی خصوصی‌اش با نویسنده می‌گذشت، در ساعت بیست و چهار دقیقه‌ی بعد از نیمه شب، با حالتی که معلوم بود اخم نیست و لحنی که غُر نیست، سنگینیِ نگاهی را قوی احساس کرد. هرچند که این جمله‌ی قبل از نقطه قبلی را، بارها برای خود تکرار کرده بود، درمقابل قدرتی که دیدن داشت، که در آن، تصویری از برآورده شدن ، نیازِ او، برای کسی دیگر بود، اخیرأ ( برای مثال همین چند ثانیه قبل ) ایمانی که ایده‌اش به قلبش مربوط بود، رنگ و بوی توهم به خود گرفته و دیگر مو به تنش سیخ نمی‌کرد؛ بااین‌حال، معنا مقتدرانه پشت این حجم از کلمات ایستاده بود: « کسی جایی منتظرته, خودت رو براش ( پاک، سالم ) نگهدار؛ میارزه! » حال که حاضر شده بود برای چندمین بار به سخنرانیِ وِلرمش گوش دهد، کاملا عمدی، چیزی به این متن اضافه کرد: « نمی‌دونم کجایی، ولی فکر می‌کنم وقتشه که بیای... » درحالی که کارش با آینه رو به اتمام بود، واگویه‌وار، جوری که حتی افکارش ( و حتی احساسش) نشنود، گفت: « ...بیای و بگی همینجوری که هستی خوبه... »سپس در سکوتی که مغازه‌ی خالی را پر کرده بود ، نگاهی به اطراف انداخت که چیزی را جانگدارد، قابِ آینه را خالی کرده بود اما تاثیرش تازه از راه رسیده بود: امید، از پشت پنجره‌ای که معلوم نبود از کدام دنیا رو به آنجا باز شده بود، جوابش را داد...


نویسندگی خلاقنویسندگیداستانواگویه
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید