« دوباره سرگیجه در نیمه های شب به سراغش آمد. اینبار دیگر سرگیجه خیلی شدید بود و نمیتوانست تحمل کند. به پدر و مادرش گفت: »
...من میرم بخوابم.
مادر: « کجا... هنوز سر شبه که... » و ادامه اش را در گوشی ادامه داد: « بازم... »
حوصله انتخاب کلمه نداشت. دست کرد و از کیسهی دروغهایش، یکی را ( اتفاقی ) بیرون کشید و گفت: « از صبح تا حالا سرپا بودم... خستم... » گلویی صاف کرد و با یک « ببخشیدِ » ساده که چند پسوند و پیشوند همراهیاش میکرد، جمع را به قصدِ اتاقش ترک کرد.
مادرش، ظاهراً مانند قبل از این اتفاقِ جدید، هنوز رهبرِ دورهمی بود اما جهتهای نگاهی که از هر دهتا، نُهونیمتاشان سمت اتاق او بود، چیز دیگری میگفت.
برادرانش، زنِ برادرش، برادرزاده و پدرش، گویا آنچنان که شایستهی یک بیمار است، از این اتفاق ، تاثیر نگرفتند: خوشحالیِ شبِ چله یا خوشبینیِ بهبودیِ برادرشان و یا بیخیالی... موضوع صحبت، همچنان گل پوچ بود: اینکه عباس، برادرِ کوچکتر، باز داشت از حواسِ پرتِ مادر که در تیم مقابل بود، سواستفاده میکرد و گل را جابجا میکرد و...
در اتاق:
همهجا تاریک بود و جادهای نیممتری، از بالای در ورودی، سقف را به دو قسمت تقسیم کرده بود. بالشت، با فشار کف دست راست، بر پشت بالشتی که برروی صورت، جلوی نور و با باد در گوش انداختن، صدا را پوشش میداد. هرچند موسیقی بیکلامی که پاییز را برایش تداعی میکرد، کنار گوشش، از گوشی، درحال پخش بود. دست چپش مشت بود که به دیوارِ پشت بالشتش میکوبید. طوری نفس میکشید که تپش های قلب، مزاحم تمرکزش برای آرامش نشود هر چند صدای قرچ قروچ دندانهایش مزاحمت ایجاد میکرد. داشت به عوامل این سرگیجه فکر میکرد... منتظر مادرش بود که مانند همیشه بیاید و با همان قانون نانوشته اش همه چیز را درست کند ...