نه اینکه به بادِ پَنکه احتیاج نداشته باشم ولی صداش برام مهمتر بود؛ نسبتِ نود به دَه، بین آرامشی شبیه به لالایی و خنکی!
باد، سیلیای خاکدار به صورتم زد؛ جوری که مجبور شدم صورتم رو برگردونم و نگاهم رو از فروشگاه هفت، جایی که ابراهیم اونجا مشغول بود و قرار بود تا چند دقیقهی دیگه بیاد تا بریم، بگیرم. چهار دقیقه مونده به یازده شب بود.
یه اِستوری بهم نشون داد که توش « آینور » خودش رو با دستهاش بغل کرده بود! یه لباسِ سَرهمیِ سفید با گلهای آبی تنش بود و با لبخندی که توی صورتش جا نمیشد، به موهای موجدارِ نرسیده به شونهاش بیمحلی میکرد! چپ و راستِ عکس، موازی با اون قد و بالای نیممتری، متنهایی مناسبتی، نوشته شده بود که یکیش یادمه: « ...و تویی که بودنت به شدت برایم کافیست! » آینور امشب سهساله شد؛ دقیقا سی و دو سال کوچکتر از ابراهیم! من متولد بیست مرداد بودم.