برادرم: اگه میشد توی زمان سفر کرد، خیلیها، خیلی کارها رو میکردن که به خیلیها تسلط پیدا کنند...
مادرم: اوهوم...
برادرم: اگه برگردم عقب، اون وامِ ...میلیون تومنی رو، فلان وقت برمیداشتم، بعد باهاش میرفتم فلان جا، فلان چیز رو میخریدم.
مادرم در سبقت از او: منم چهارتا مغازه میخریدم...
و من که چند متر آنطرفتر، در آشپزخانه، سرگرم مسواک زدن بودم، بدم نیامد در این آرزوبازی شرکت نکنم:
من اگه بودم: ( اینها خیلی مادیگرا هستن! ) یه کاری میکردم که زندگیم اینجوری به شکست نرسه. ( نه! خیلی احساسی شد! )
من اگه بودم، دنبال ساختن فلان ارزش بودم. جوری که یه نفر بعدها ازم به نیکی...
باز هم که احساسی شدم! مهمتر از همه، در این بازی گیرافتاده بودم. بازیای که مُسَببش نولان بود. Tenet درحال پخش بود و من در ذهنم، inception را مرور میکردم. امان از تو مرد! به چه فکر میکنی که اینها را خلق میکنی؟ آنقدر واقعی از این سفر و خیلی تخیلاتِ دیگر حرف میزنی که آدم دلش میخواهد جای شخصیت اول داستان باشد!