باز هم علی مینویسد؛ « علی » ، نه سید علی نصرآبادی! او را کسی یا چیزی باید بیدار کنند: ترانهای از معین زندی و یا دخترکی با موهای دُماسبی که با دستی که از دستهای مادرش رهاست، با دلبری ( کاملا عادی ) به مادرش اشاره میکند: « اینجا آرایشگاست... مامان، اینجا آرایشگاست! » رگ خوابش تا حدودی دستم آمده اما چیزی که هست، او هیچ تمایلی به اصرار ندارد، در هیچچیز: متن، موضوع، مقدار کلماتی که قرار است ابزارِ دستش شوند... انتخاب با اوست، من تنها یک نویسنده هستم، یک ابزار، نه بیشتر! تنها باید سکوت کنم و منتظر فرمان باشم. پس باید شنونده بودن را تمرین کنم و سپس تسلیم؛ خلق کردن با اوست؛ اوست که به منبع وصل است! از مریخ آمدهام یا ونوس، کلنجارهای من است با افکارم برای سرگرمی، تنها به بهانهی فرار از چیزی که درواقع باید خود را با آن مشغول کنم. تا بوده همین بوده! هربار که قبول کردم، هربار سرم را پایین انداختم و دنبالش به راه افتادم، حاصل، چیزِ دلخواهی بوده؛ غیر از آن، مانند پیامهای بازرگانی، فَرّارم: مانند تاثیر نیکوتین، چاییِ جوشیده. البته که تمام اینها همهشان نظرات شخصی من هستند! بااینحال شاید در نگاه اول، تمام اینها ضعف به نظر برسند اما تجربهی زیستی من، بالاترین میزان نشعگی را مربوط به زمانی میداند که او از راه میرسد. او که میآید، زمین خط میخورد و جایی بیآدرس، رو به نگاهم رنگ میخورد و افکارم، دستوپایش را گم میکند و تازه میفهمد که چقدر تا قبل از آن لحظه من را در توهم راهنمایی میکرده؛ واقعیاتی بیبُعد، بیرنگ، غیرقابل توصیف و قابل تبدیل به هرچیزی که شبیه به اکسیژن خالص کوهستانی، همهجا پراکنده هستند و من را هُول برمیدارد! چند نفس عمیق میکشم و در حالتی شبیه به تشنج، او که من برای صدا زدن، « رویا » مینامم، با لبخند از راه میرسد و دستش را برروی شانهام میگذارد و در نگاهم، یک لیوان آب را نقش میزند. مثالی برای بعد از آمدن او، شبیه به توصیف مزهی، آناناس است برای کسی که در منطقهی کوهستانی زندگی میکند؛ تنها باید بود و لمس کرد. غیر از این... تنها یک شکل از آن وجود دارد و آن، میشود تاثیری که در من برجای میماند. اگر کسی را دیدید که دارد کیسههای آتوآشغالِ یک کارتنخواب را برایش جابجا میکند، درحالیکه سرووضعش، شخصیتی دیگر را نشان میدهد، احتمالا از یک همآغوشی با « او » ی خود بازمیگردد! البته باید جملهی اولم را تصحیح کنم: « او همیشه بیدار است و من گاهی به او چراغ سبز نشان میدهم! »