ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

۴۰۳/۱/۲۸

اینجا احسان، عکاسه ؛)
اینجا احسان، عکاسه ؛)


بوی چمنِ حل‌شده توی نسیمِ ساعت پنج عصر، تایید می‌کرد که داره به دونفری که دارن چند متر بالاتر از من توپ‌بازی می‌کنن، خوش‌میگذره. یه مرد تقریبا هم‌سن‌وسال بابام ( پنجاه ساله به بالا ) و یه پسربچه‌ی ده، دوازده ساله. کلمه‌هایی شبیه به: « این چمن‌ها برای زیباییِ، نه فوتبال و... » چندباری برای ادا شدن، نوک زبونم رو لمس کردن ولی نگفتم. شاید غُرغُرهای محترمانه‌ای که مربوط به دیر اومدن بچه‌ها، داشتم با خودم تمرین می‌کردم، عامل این تصمیم بود و شاید خودِ چمن‌ها! گمون کردم که این بو، صدای لذتِ چمن‌هاس و من با این کار، نه تنها بهشون کمک نمی‌کنم، بلکه مستقیما دارم مانع یه تفریح میشم.

ساعتِ گوشی، پنج و چهار دقیقه رو نشون می‌داد. لیوان کاغذیِ بیرون‌بَرِ قهوه‌ام، کنارم، روی حاشیه‌ی سیمانی، جاخوش کرده بود و هر چند دقیقه یکبار، یه قُپ ازش بالا می‌رفتم. روبروم، پارک ملت بود و پشت‌سرم، فضای سبزی که دورهمیِ قبلیِ داستانی‌مون رو داخلش برگزار کرده بودیم. پلِ فلزیِ زردرنگی هم، جایی که من نشسته بودم یعنی فضای سبزی به نام زیتون رو با گذشتن از روی رودخونه‌ی خالی از آب، به پارک ملت وصل می‌کرد. هنوز خبری از کسی نبود. دوتا دختر و یه پسر که بهشون می‌خورد دهه هشتادی باشن، تقریباً به انتهای پل، راه‌پله‌ای که روبه‌روی من به زمین می‌رسید، بلند بلند باهم خوش‌وبِش می‌کردن.

دفعه‌ی پیش هم از بقیه زودتر اومده بودم اما برای هماهنگ کردن با باقی بچه‌ها، راحت‌تر از این‌بار، گوشی رو برداشتم تا یادآوری کنم و به تقریبا همه زنگ زدم اما امروز فقط توی گروه نوشتم: « کسی قرار نیست بیاد؟ » این نهایت زوری بود که برای رعایت ادب، دَم‌دستم بود. چند ثانیه بعد، متین جواب داد که: « من دارم میام! » نوشتم: « بیا. » و گوشی رو گذاشتم کنار و یه قلپ دیگه، به تلخیِ گلوم، اضافه کردم.

خیابونی که بین من و فضای سبز پشت‌سرم فاصله انداخته بود، شلوغ و شلوغ‌تر می‌شد. کیفِ آویزم، سمت چپم، کنار لیوان قهوه بود. یه ترسِ نسبتا منطقی سراغم اومد که: « حواست به کیفِت باشه، موتوریا نَزنَنِش! » این شد که یه مقدار به اطرافم دقیق‌تر شدم و در حین سر چرخوندن به اطراف، نگاهم دوباره متوجه اون مرد و پسربچه‌ شد. پسر، بالای شیب ایستاده و مرد توی سراشیبی، یک مقدار بالاتر از من. فوبیای دیگه‌ای هم از راه رسید: « بوووم! توپ بخوره توی صورتت و عینکت توی صورتت خرد و خاکشیر بشه و اونوقت عکس‌العمل‌ تو، خیلی متمدنانه باشه؛ درحالیکه اونها اصرار دارن خسارت تو رو بدن و... » زورش زیاد بود و گوشی رو که تازگی برداشته بودم تا بنویسم، با اضطراب، پایین می‌آوردم و اونها رو تقریبا بدون جلب توجه، می‌پاییدم و دوباره مشغول می‌شدم. مرد، خلاف تصور من، زور بیشتری هم از پسربچه‌ داشت: دریافتِ چندتا از ضربه‌هاش، تقریبا داشت تعادل پسربچه رو بهم می‌زد. خودش هم توی دریافت‌هاش، کاربَلَد بود: دریافت با سینه، با بغل‌پا، با دوتا مشتِ کنار هم چِفت‌شده و...

یه فکر دیگه هم تا درها رو باز دید، سُر خورد و اومد سمتم: « این‌بارم از بقیه زودتر اومدی... حالا شروع کن به نوشتن، بذار وقتی اومدن، حسابِ کار دستشون بیاد و بفهمن نویسنده‌ی واقعی، کیه و... » جالب اینکه بهش بها هم دادم! نوشتم: « بوی چمنِ حل‌شده توی نسیمِ ساعت پنج عصر... » حس خوبی داشت: حس حضور ذهن، توی این‌همه شلوغی؛ حس شروع دوباره‌ای جدی، توی مسیری که دلم می‌خواد؛ نسیم خنک فروردینیِ مخصوص اسفراین که نه انقدر گرمه که تیشرت بپوشی و نه سرد که لباس گرم و... من که داشتم می‌نوشتم؛ قهوه، موسیقی بی‌کلام و... تماشای یکی صاف ایستاده وسط این‌همه جریانِ متفاوت فکری و احساسی که دلش می‌خواست با نهایتِ زورِ امروزش، حرکت کنه! هیجان‌انگیز بود. می‌نوشتم: ساده به سبک خودم، پیچیده به سبکِ « باز » خودم! ویرایش حین نوشتن؛ چیزی که همیشه برای بقیه رَدِش می‌کنم ولی ذوق، اجازه‌ی تصمیم منطقی نمی‌داد: « فقط با کیبورد گوشی وَر رفتن » این تنها چیزی بود که دلم می‌خواست انجامش بدم!

تقریبا ده، دوازده خط تموم شده بود که سرم رو به پشت‌سر برگردوندم و دونفر از بچه‌ها رو دیدم که همزمان با هم دارن بهم نزدیک میشن: علی و متین: یکی با دوچرخه و اون‌یکی با موتور! هنوز از صفحه‌ی یادداشت، بیرون نیومده بودم. موسیقی بی‌کلام هم همچنان داشت می‌خوند: منتها با صدایی کمتر که علی با دوچرخه، پشت‌سرم ترمز کرد: « کجان... بقیه نیستن؟ » با سری خیس‌خورده به لبخندی زورَکی، به متین هم سلام کردم؛ زیر شعله‌ی غُر رو کم کردم و: « فعلا که نیستن... احسان گفت توی راهه... از اون پایین دور بزنین بیاین این‌طرف کنار پل، زیر درخت توت پارک کنین، یه نفسی تازه کنید تا..‌. » ساعت پنج و خرده‌ای بود و در همین حین، اون‌یکی علی رو هم دیدم که داره از پایین ( سمت راست ) سلانه سلانه به ما نزدیک میشه.

نویسندگی خلاقنویسندگیداستانطوفان فکریسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید