در ساعت بیست و سه و بیست و سه دقیقه، نگاهم در حالتی اتفاقی، به آسمانی که در ساعتهای حول و حوش شانزده و چهل و چند دقیقه ثبت کرده بودم، گره خورد؛ آنجا که تصمیم گرفتم سَری به گوشی بزنم تا ببینم، راه-گُم-کردهای، مسیرش به منِ « بیخیال از دنیا » خورده یا نه؛ تنها با فشارِ دکمهی قفلِ گوشی!
از مهدی و فرهاد، برای بانیِ این اتفاق شدن که تمامش از نظر من « خیر » بود، سپاسگزارم. تنها همین. باقی تصویر را خودتان از آسمان بخوانید؛ از احساسی که گفتنی نیست؛ آنجا که مسیرِ نگاهم به آسمان خورد و روانم، جوری حالی به حالی شد که اضافی بودنِ جسمِ مزاحمم را به وضوح دیدم؛ آنجا که بر زمین، در ماشینِ مهدی بودیم و حتی یک درصد، خود را آنجا و مالِ آنجا نمیدیدم...
شما هم ببینید و من را تایید کنید و برای چند ثانیه، زمین را به آنهایی که خود را زمینی میدانند بسپارید و در رنگی که معلوم نیست نارنجیست یا صورتی، پرواز کنید!
پی نوشت: پیشنهادم برای تکمیل این عِیش، ترانهی « گفتم غم تو دارم » با صدای استاد شجریان!