یک بالشت با روکشی خانگی، اولین چیزی بود که چشمانم دید. اولین حدسها در ذهنم جان گرفت تا اینکه به سرعتِ قدمهایم افزوده شد. گردنم رو به جلو خم شده و نگاهم در جایی قفل شده بود که باعث و بانی جرقهی این حادثه بود یعنی چهارچوب دری فلزی که رو به پیادهرو باز شده بود.
حدسم تاب بود و تاب نیز بود! از آن تابهای قدیمی که از هر تکیهگاه محکمی، طنابی آویزان بود و بر سر هر طناب، چند گرهِ جاندار که قرار بود آدمی را بین زمین و آسمان نگاهدارد! یک بالشت، با جای فرورفتگی که معلوم بود باسَنی، تازه از آن دِل کنده است، تمام حواس من را دودَستی گرفت و از خیالاتِ خاکستریرنگی که چند دقیقهی قبل دچار آنها بود، بیرون کشید. خود، از مقابل دری که چهارتاق باز بود گذشته بودم اما حواسم، گردنم را در همان نقطهی ابتدایی قرارمان نگاهداشته بود و من طبق قانون نانوشتهای، دلم نمیخواست که از آنجا نگاه بردارم و از هیچکس هم نمیترسیدم! انتظار داشتم که کسی ( یا کسانی ) آن اطراف، در حیاط باشند اما خبری نبود البته شاید عمقِ حَیایَم این اجازه را بهم نداد که بیش از این دقت کنم تا کسی را ببینم!
دلم یادی از کودکیام کرد. از آن روزهای بیهدف و کمدغدغه. پرانتزی باز شد و واقعیاتی که تا چند دقیقهی قبل از آن، از در و پنجره بهم خیره بودند، همگی خط خوردند و خیالات، لباسِ تنم شدند و من، نه در مسیری که قبل از آن حادثه در راستایش بودم؛ که برروی تاب نشسته و کسی داشت هُلم میداد! تصویرش را به خاطر ندارم شاید...