تا سیزده نگاهت میدارم. خیالت راحت؛ آن فراموشکاریای که در حق دوستِ قرمزم کردم را در حق تو، تکرار نمیکنم؛ تویی که سبزی و بهار را بر دوش میکشی!
روزی یکبار؟ دور روز یکبار؟ برروی جفت چشمانم! نیازت را هرچه که باشد برآورده میکنم: هرچه را: دستِ آفتاب را میگیرم و تا لابیِ مغازه میکشم تا ساقههایت رنگدانه را با آرامش تولید کنند؛ یک لیوان آب که کاری ندارد!
در فکر یک روبانِ رنگی هستم؛ حال هر رنگی؛ البته به جز مشکی! آن مال سر مزار است و برای مُرده؛ تو اینجایی که زندگی را به من یادآور شَوی! بااینحال اگر باز احیانا خیال فراموشکاری به سرم زد، خیالی نیست؛ آن فقط جنبهی تزیینی دارد؛ اگر برای تو، افتادگیِ ساقههایت، اذیتکننده نیست، همینطوری با ظاهری که بقیه میگویند پَلاسیده نیز در چشمانم خواستنی هستی!
هرروز قبل از روشن کردن اسپیکر، نگاهم قفلِ تو است؛ بااینکه میدانی من زندگیام با موسیقی گره خورده است اما میخواهم امسال را با فاکتورهای دیگری با زندگی موجه شوم؛ فاکتوی با رنگ تو!
میگویند سبزهای که چند روز بیشتر از عمرش بگذرد را باید دور انداخت زیرا به بو میآید و این نامطبوع است اما خودت که خوب میدانی برای من، زندگی، جورِ دیگری تعریف شده است: بوها، رنگها، طعمها! تو حالتی خاص از زندگی هستی که در قالب یک سبزه درآمده است و زندگی، اینروزها چهرههای دیگری از خود را به من نشان داده است!
میخواهم رسم و رسوم قدیمی را دوباره زنده کنم؛ تو را تا سیزده، سرپا نگاه دارم و بعد با دو دست ادب، تقدیم زمین کنم! نه گرهی، نه نشانهای، هیچ؛ تو را با همین سکنی که اولین روز درمقابلم، در مغازه، رونمایی کردی، به صاحبان بسپارم و درعوض درخواستی ناچیز از او بکنم: راه درست را به من نشان دهد! درخواست زیادی که نیست، هست؟ میخواهم مسیرهای اشتباه را فاکتور بگیرم و زمانم را برای نقش زدم در راههای درست در کنم؛ راهی که سمبل زیبایی باشد، سمبل خوشحالی، سمبل زندگی: چیزی شبیه به خودِ تو! میخواهم سبزه باشم و هرروز با اکسیژنم، با سبزیام، با بَرورویَم، حسی خوب را هستی بیَفشانم! من اینگونه خوشحالترم پس بیا در این رسالت، همراهم باش دوست خوبم ?