کرمِ اِبی را حسن در وجودم انداخت؛ ابی، همان موجود دیوانهای که « جانِ جوانی » را چنان با صدای شصت، هفتاد سالهاش به خوردِ وجودت میدهد که هاج و واج میمانی این صدا از کجا میآید؛ جنسش کجاییست! او که اگر ذرهای شک در دلت مانده باشد، آن را با « خالی » بیرون میکشد؛ تا در زیر سایه « درخت » ، نفسی تازه کنی و تا به خود بیایی و کمری صاف کنی، « چشمان مست » او را به یادت بیاورد! تمام اینها در یک روز مانده به پایان تابستان و شهریوری که دارد زور خود را میزند تا بگوید: « این دوره، تمامشدنی نیست، باز سراغم را میگیرد... منتظرش بمانم. »
لحظاتم بعد از آن، تماما بوی او را گرفت. هرکجا میرفتم هوای دیوانگی، جلوتر از من به آنجا سرزده بود. دلم میخواست کارهایی بکنم که قبل از آن فکر میکردم دیگر وقت آن گذشته است: وقت گذاشتن برای مشتریها؛ درواقع مشتری گرفتن! موسیقی بعد از کار! دوباره شروعِ نوشتنهای بالای پانصد کلمه و... تمدید امیدواری به خدایی که کارش برآورده کردن آرزوست: آرزوی بودن یک سَر، برای سربهسرش گذاشتن؛ سَر بر شانهاش گذاشتن؛ آرزویی که گاهی انگار غیرقابل استجابت است برایم؛ در حدی که حتی جرات فکر به آن را نیز ندارم!
آری. این است کاری که ابی با من میکند؛ شبیه به یک موسیقی بیکلام، دستِ دلم را میگیرد و به سرزمینهای روح و معنا میبرد؛ نزدیکانم خوب میدانند که این، تمام آن چیزیست که شاید بشود نامش را نقطهضعف گذاشت یا شاید ویژگی شخصیتی: سفر به جایی خلوت و... او برایم نمایندهی همچو یک زیستنهاییست که شبیه به هیچ نمونهی مشابهی نیست؛ جایی که او هست، امنیت است؛ من این را دوست دارم؛ درواقع او را که نمایندهی دیوانگی کردنهایم است. هرکجا هست سرش سلامت باشد!