ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccamیه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۲ دقیقه·۱۸ روز پیش

تمرینِ امروزِ تُ رَنج!

چشمات رو ببند و این لحظه رو تصور کن!

« پیاده، یک طرفِ یک چهارراه ایستادی و چراغِ برای حرکت تو قرمز است! خیابان خلوت است و پیاده‌رو‌ها پر از آدم. تایمر چراغ، تازه از ۱۲۰، شروع کرده به کم شدن... »

حالا بنویس!


« حالا نگاه کن ها! پونزده روزِ عید، هنوز شروع نشده، باید خودت رو برای ساعت شش صبح، آماده کنی. اونوقت الان همش صد و بیست ثانیه..! » مکثی کوتاه و: « دِ رَد شو دیگه! گوه! »

« همین الان مونده مَمَّدکَبابی از اون‌ور بیاد رد بشه و من رو توی این حالت ببینه! تا سال بعد، همین موقع برام دست بگیرن که « آره، فلانی رو دیدی، اون‌روز... »

هوا منفیِ هشت درجه بود. یک زمستان در دل پاییز. سردترین صبحِ آبان! دماغش همرنگ چراغ در آمده بود و با نوکِ کفش، با کاجی که، یک قدم جلوتر از او، برروی اولین خط عابر پیاده، انتظار می‌کشید، وَر می‌رفت. وسوسه می‌شد که لگدش کند اما از طرفی می‌خواست خونسردی‌اش را حفظ کند.

باید ساعت نه، در کافه‌ی آقای قهوه، کسی را می‌دید که بعد از یک ماه، آن هم با واسطه‌ی صاحب کافه که رفیق صمیمی‌اش بود، بالاخره موفق شده بود چند دقیقه‌ای از وقتش را بگیرد!

گوشی موبایل را از جیب عقب شلوارش بیرون کشید. ساعت، هشت و پنجاه و پنج دقیقه را نشان می‌داد. هنوز یک دقیقه از عمرِ آن ( چراغ ) قرمزِ بَدرنگ مانده بود: « توف بهش! همش چهار دقیقه مونده... آخه چجوری...؟ چرا اِسنپ نگرفتم؟ »

یک موتوری، بی‌توجه به رنگِ چراغ، از همان مسیری که آمده بود، گازَش را گرفته و از شکافِ آسفالتی که تقریبا جلوی پای اوست، ویراژ می‌دهد و لکه‌ای چاق، تقدیم تیپِ رسمیِ او می‌کند.

« ای بی‌ناموس! دیوسِ دوعالم باشم اگه یک‌بار دیگه ادای آدم‌حسابی‌ها رو درآرم! » در همین حین، می‌رود که ادای احترام به خانواده‌ی موتوری را از نزدیک‌تر به گوشش برساند که بوق تاکسی‌ زردی که از مسیر روبرویش، راهنمای سمت راست را زده و در چند قدمیِ اوست، بَرَش‌می‌گرداند سرجای اولش!

با خرناسی، کاج را شوت می‌کند وسط پیاده‌رو. ساعت هشت و پنجاه و هفت دقیقه است!

زمزمه‌ی: « اِی توی ذاتِت مَمّد! هِی « بشینیم، بشینیم! حالا یه شَبِ دیگه! چی میشه... » بیا! حالا جَمعِش کن! ای خدا، نَره این آقای رضایی! »

در آن‌طرفِ چهارراه، نگاهش، قفلِ ساعت است. مادرش برای ده‌هزارمین‌بار، باز کوبیده بود توی مُخَش که: « حمید، فردات هم نشه سه ماه پیش! پول رو جور کنی ها! بخدا پدرشوهر سمانه ( خواهرش ) ، براش آبرو نذاشته! »

چشمانش را ممتد باز و بسته می‌کند و سعی می‌کند با نفس‌های عمیق، یقه‌ی آرامش را بگیرد ولی حیف که اَداست و « آرامش » دوتا چهارراه بالاتر، دارد کافه را به مقصدِ « گورِ باباش! من وقتم رو از توی جوب پیدا نکردم! » ترک می‌کند.

در تکمیلِ این عِیش، موزاییکی لَق، که دو سه مشت آب هم در لُپَش نگاه‌داشته، بی‌هوا ازش استقبال می‌کند. تِلوتِلوخوران، اولین چیزی که نوک زبانش سنگینی می‌کند، همانی‌ست که باید باشد: « هَمَتون بی‌ناموسید... »

نویسندگی خلاقطوفان فکرینویسندگیداستان
۱۵
۹
ali.heccam
ali.heccam
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید