ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

حسِ نقره‌ای




موزیک بی‌کلام new morning _ remembering _ bernward koch درحال پخش بود و من درحال تماشای روزی که گذشته بود و ادامه‌اش که به تازگی داشت ازم دور می‌شد، بودم. جاهایی می‌خندیدم و جاهایی با دندونِ نیش، گوشه‌ی لب پایینم رو‌ گاز می‌گرفتم. جاهایی توانِ گرفتنِ سرعتِ خودکارم رو نداشتم و جاهایی فراموشش می‌کردم و توی تاریکیِ پشتِ پرده‌ی پلک‌هام گم می‌شدم. از هیجانِ یه حال خوب، غرق توی گاز زدن به سیب‌های ممنوعه می‌شدم و نقطه‌ی مقابلش، نفس‌های عمیق و نشدن و چینِ ابرو، حتی توی خیال!

مادرم توی حال، روی تشکی که موازی با بخاری پهن شده بود، زیر لحاف صورتیِ دستبافتِ خودش، تلویزیون تماشا می‌کرد و در همین حین، با نقشه‌ی ذهنیش، حواسش به همه‌ی خونه بود: مثلا به من که تا از راه رسیدم، قبل از اینکه دستگیره‌ی در راهرو رو ببندم، سلام کرد؛ داشت با بابام درمورد سه‌شنبه‌بازار و فروشِ پفک‌هندی و چیپس و... برای مغازه‌ی داداشام صحبت می‌کرد؛ برنامه‌های شب یلدا رو‌ چک می‌کردن. بابام که بالای سرش، روی زمین، به حاشیه‌ی مبل تکیه داده بود، با قاشق و چنگالش که توی بشقاب چینی فرود می‌اومدن، جوابش رو با طعمِ سیب‌زمینی آب‌پز و فلفل‌سیاه و نمک می‌داد. تلویزیون هم طبق معمول همیشه، نقشِ زنِ مَش‌غلام‌رضا رو بازی می‌کرد! عاملان صدا، فعلا ما چهار نفر بودیم.

مهدی، رفیقِ جدیدم رو توی خط‌های کاغذ دیدم؛ آخرِ حرف‌هایی که با هم ردوبدل کردیم، نقطه می‌گذاشتم و دستم می‌رفت تا بهش پیام بدم که « بیست و سه بهت نمی‌خورده؛ داری اذیتم می‌کنی! » ولی این کار رو نکردم؛ شاید حفظ فاصله، شاید بی‌نمکیِ این شوخی... نمی‌دونم. از مرحله‌ی توهم برای چیزهایی که می‌خوام باشم، گذشتم و تبدیلش کردم به رویایی واقعی و زیر زبونم مزه‌مزه‌اش می‌کردم؛ طعمش رو دوسداشتم! یه علی، داشت یقه‌ی یه آدم رو می‌گرفت از بین این‌همه علی‌های دیگه بیرونش می‌کشید: یه آدم با قیافه‌ای مثل بقیه اما درونی شخصی؛ بزرگترین هدف طولانی‌مدتی که می‌تونست داشته باشه؛ آدمی که تازه فهمیده بود چقدر بیرون از اتاقش رو‌ دوسداره: آدم‌ها رو، گل‌های اتاقش و درخت گوجه‌سبز توی باغچه و گربه‌ی زردی که تا می‌بینه‌اش، فوری می‌پره روی درخت و... موسیقی و نوشتن و قدم زدن و لباس‌های شُل‌ووِل و پاره‌پوره و مدل موهایی که هیچوقت شبیه به یه آدمِ معقول نبوده و هیچوقت از یه « شبیه به چیزی نبودن » انقدر خوشحال نبوده که الان از فکر بهش، خنده‌اش می‌گیره!

عباس ( داداش کوچیکه ) اومد، خنده‌ای با تُن صدای خودش رو جایگزین، صدای حاکمِ خونه کرد و بقیه همراهیش کردن و من از پشت درِ بسته‌ی اتاقم، با لب‌های بسته گفتم دوستدارم.

موسیقی، از یه تِرَک به بعدی، درحال پخش بود؛ خودکارم، لباسِ سیاهِ کاغذ رو تَنش می‌کرد؛ یه جور یادآوری برای رسیدنِ شب؛ کف دست چپم هم به شب، آلوده شده بود. اونجا یادم اومد که قسمتی از آبیِ آسمونِ تابستون رو توی کیفم، لای دفترِ سیمی‌ام دارم؛ هدیه‌ی مادرِ بی‌سوادم بود! یکی ( از ما علی‌ها ) باید می‌رفت تا یکی دیگه بیاد؛ این اتفاق، با رسیدن هر ثانیه، اتفاق میفتاد. هر مهمون، خوشروتر از قبلی، قلم رو از دستم می‌گرفت و به روش خودش ادامه می‌داد: یکی مغرور بود و یکی خوش‌قلب و یکی زودرنج و یکی هم صبور و کم‌حرف و... هرکدوم، بروزشده‌ای از همون چیزی که باید می‌بودم و این استاندارد، مدام درحال رشد بود و من، تنها درها رو باز گذاشته بودم و شاهد بودم که اتفاقی، دری باز شد و وارد اتاقی ( شایدم یه باغ بود و شاید هم یه پارک و کوه و... ) شدم. همه‌جا رو نور می‌دیدم. با ملودی‌های موسیقی، چیزی شفاف می‌شد و چیزی گم: چشم‌های عسلی‌ام خسته‌تر، به خواب° تسلیم می‌شدن و دلم بیشتر درگیر حسی نقره‌ای می‌شد. این روال انقدر ادامه‌دار شد که کاملا کور شدم و حافظه‌ام انگار که از اول تا به همین الان، رنگی به جز نقره‌ای نمی‌شناخت. تنها نبودم؛ کسی توی اون موقعیت، همراهیم می‌کرد؛ یکی که با لباسِ احساس، به اون مهمونی‌ای دعوت شده بود که من، سر ازش درآورده بودم! جایی که من فکر می‌کردم « اتفاقیِ » ولی فراموش کرده بودم که هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست. همه‌جا پر بود از گرمای یه بخاری هیزمی و خوشحالیِ من از اینکه توی موقعیت جغرافیاییِ قابل لمس، دنیایی رو پیدا کردم؛ با آدرسی ثابت که معلومه قرار نیست تا مدت‌ها آدرسش عوض بشه؛ فقط یه گَرَم ( یا بیشتر ) تمایل می‌خواد؛ به تغییر عادت‌های قبلی که منجر به باز شدن پای دلم به یه همچو جایی شده. دعوت موجودی شبیه به خودم. چمیدونی، شاید اون که مهمون بوده، منم. به اتاقم دعوت میشم و خودکارم رو از آغوش کاغذ جدا می‌کنم و به کف دستم نزدیک می‌کنم تا بنویسم: « خوبه که خدشه‌ای به زمان وارد کرد؛ گاهی با یه خودکار، گاهی با یه موسیقی بی‌کلام و گاهی با یه عکس دسته‌جمعی از سال‌ها پیش و... روالِ خطیِ زمانِ زمینی، روح آدم رو سنگین می‌کنه؛ نباید این خونه رو، جاذبه رو، باور کرد؛ پرواز لازمه... پرواز، هدف اصلی منه... »

خودنگارینویسندگی خلاقنویسندگیداستانسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید