راهپلهای اریب، از مقابل دَربی فلزی که رو به ( کوچهای رو به ) خیابان باز میشد. احتمالا زیر راهپله، حیاطی با باغچهای ذوزنقهشکل، با درختانی قدیمی، تزیین شده بود. نسیم خنکی که از کوچهی پردرخت، از فضای باز شیشهی ماشین، نوازشم کرد، به این احساسِ زیبا، عمق داده بود. چشم که میچرخاندم، نمای غریب به اتفاق خانهها به همین شکل بود؛ از آن محلههایی که فضای سبز دارند. معلوم بود آدمهایی بااحساس در این محله زندگی میکنند. از آنهایی که مقابل پنجرهی رو به کوچهشان، بالکُنی با دیوارهایی کمارتفاع کشیده شده که در حاشیههای این بالکنها، نردههایی فلزی تعبیه شده و در آن، جای چند دایره ( به شکل تور بسکتبال ) قرار دارد که گلدانهای سفالی در آن جاخوش کردهاند! در مقابل درب ورودیشان نیز، باغچهای جمعوجور در ابعادی نهایتاً سی در پنجاه سانتیمتر طراحی شده که جای درختچههای زینتیست؛ خیلیها خوشذوقاند، در آن، ریحان و شاهی و تَره کاشتهاند که اتفاقا جمع کردنشان توسط عموم را آزاد گذاشتهاند! صورتکِ لبخندِ نقاشیشده بر دیوار پشتی آن، این حکم را تایید میکند!
بعضی خانهها را صاحبانشان، بهشان جان دادهاند که درستش نیز همین است اما گمانم بعضی آدمها را خانههاشان شخصیت میدهند؛ خانههایی که صاحبانشان را برای خرید نان تازه، سرصبح بیدار میکنند و سرراه، به سماور میرسانند تا چایی دم کنند. بعضیهای دیگر، آنقدر باصفایند که آبپاش را به دست صاحبانشان میدهند و صبح را با رایحهی خوشِ خاکِ حلشده در قطرات آبِ معلق در هوا، به چشمانِ پُفکردهشان گره میزنند.
این خانهای که دیدم، از آنهایی بود که داستانهای زیادی برای گفتن داشت؛ از آنهایی که ده دانه انارِ ساوه میطلبد و هفت دانه سیبِ دماوند و اقلا نیم کیلو کشمش نیشابور با چاشنیِ گردوی سمت خودمان، خرق! تمام اینها را آماده کنی و در مُجمعهای مِسی بِچینی و مادربزرگی باصفا جفتوجور کنی و پاها را برروی هم بیندازی و... بعضی قصهها را باید به اهلش سپرد؛ کسانی که فراز و فرود احساس را داستان میفهمند و میدانند که سیلیِ آخر را کی به شنونده بزنند!
دلم هنوز گیرِ آن خانه است!