گوشی را که نیم ساعت پیش در ته جیبش لرزیده بود بیرون کشید. پیام این بود: « خداحافظ همگی » آن را با نگاهی گذرا برروی میز شیشهای انداخت و خطاب به امیر گفت:
« _سُسِ سفید دودی نذاشتی که!
# ای بابا توم! اون قرمزِ دستی کنارته. با مایونز قاطی کن، کارِت رو راه میندازه!
_ تو کاسب-بِشو نیستی امیر! الان این چیه اینجا؟
# چی؟
_ کلهات رو از اون سوراخی بیاری بیرون میبینی! »
زمزمهوار و با غُر غُر، طوری که فقط خودش بشنود، گفت: اینم از وعدهی غذایی ( ناهار) ما! هی میگم برم یه جای دیگه ها! الان اینجا نیای هم، باز یکی به گوشش میرسونه...
امیر: « خب چی شده؟ دردت چیه؟
_ بیخیال!
# من اینهمه راه رو بخاطر تو از پشت فِر کوبیدم اومدم اینجا، یالا بگو بینم دردت چیه؟ »
حسین، درحالِ دولپی خوردن و با ابروهایی بالا برده و چشمانی که ریز شده، در سکوت براندازش کرد. سس قرمز دستی را تکان داد و سپس سس سفید را نواری برروی آن خالی کرده و گازی دیگر به ساندویچ زد!
امیر: « آها ! اینا رو میگی؟ خوبه که! تازه بود، گفتم توم بخوری کِیف کنی! بد کردم هوای رفیقم رو داشتم! »
تمام اینها را درحالی که دستان چربش را با پیشبند تمیز میکرد و نوارهای ده سانتیمتری خیارشور را آویزان نگاه داشته، با صدایی که معلوم بود انتظار اعتراض رفیقش را دارد، ادا میکرد!
حسین، با لحنی بیتفاوت، طوری که انگار امیر را که با ژستِ میکل آنژ، کارد و چاقو به دست، شاهکارش ( خیارشور ) را برانداز میکرد، روبرویش نمیبیند، گفت: « اون موزیک رو زیاد میکنی بیزحمت! »
چربیِ سس، ته گلویش ماسید و به سرفه افتاد. امیر که دست بر زیر چانه، محو تماشای ساندویچ خوردنِ او بود، همانطور بی حرکت ماند. به زحمت جلوی خنده اش را گرفت.
امیر: « خب میگفتی!
_ احیانا نمیخوای یه تکونی به خودت بدی که؟ من خوبم! »
امیر جای پاهایش را برروی هم عوض کرد و شبیه به کارگردانی که منتظر است بازیگر دیالوگش را ادا کند، سرش را تکان میداد. ( حسین ) خودش صندلی را به عقب هل داد و به سمت یخچال به راه افتاد. لقمه، راه تنفسش را بسته و به سرفه افتاد.
چند قطره سس قرمز برروی صفحهی گوشی حسین ریخته بود؛ امیر در کنجکاویهایش، متوجه این قضیه شد. یک برگهی دستمال کاغذی، از قابِ دستمال بیرون کشید و شروع به تمیزکاری شد که در این حین، صفحهی گوشی روشن شد و نگاهش با گزارش پیامی که وسط صفحه جاخوش کرده برخورد کرد. در همان حین که برروی صفحهی گوشی چَنبره زده، گردنش را چرخاند و موقعیتِ حسین را چک کرد. او را مشغول باز کردن درِ نوشابه ( با نوشابه-باز-کن ) دید. ترسید که حسین، از این دستدرازیِ او دلخور شود. ( علیالخصوص که رِزومهی روی مُخ رفتنهایش، برای یک روزِ کامل، پیش حسین پر شده است! ) حسین همانجا جلوی یخچال، شیشهی نوشابه را سر کشید و با یک بادِ گلوی عمیق که با ریتمِ موسیقی هماهنگ بود، به سمت ساندویچِ نیمهکارهاش برگشت. امیر با میخی که در پاشنهی افکارش فرو رفته، خیارشور را سس-مالی کرد و درسته قورت داد و بدونِ ردوبدل کردنِ کلمهای، به سمت آشپزخانه به راه افتاد. حسین که از این سکوتِ غیرمعمول امیر تعجب کرد، در حین نشستن، زیرچشمی، او را وارسی کرد تا نکند کلکی سوار کرده باشد. پس با احتیاط، صندلی را بررسی کرد. سس قرمز دستی را مزه-مزه کرد که فلفلش را دستکاری نکرده باشد! این دست خنک-بازیهای به ظاهر بانمک، برای دلجویی، شیوهی معمولِ امیر بود؛ به آن عادت داشت! ولی خبری نبود و داستان آنجا عجیبتر شد که امیر، واقعا ادامهی صحبت را نگرفت!
به هر طریقی که بود، ساندویچش را تمام کرد و برای حساب کردن پول، روبروی کارتخوان که مقابل قابِ پنجره-مانندِ سفارش گرفتن بود و رو به فر و آشپزخانه باز میشد، ایستاد. جوری که او نفهمد و سر صحبت را باز نکند، لحظهای تماشایش کرد. دید که برروی صندلیِ پلاستیکیِ استراحتش، نزدیک سینک ظرفشویی نشسته و با گوشیاش مشغول بود. بدون تشکری خشک و خالی، کارت کشید و مبلغ را وارد کرد و از مغازه خارج شد و امیر وقتی متوجه رفتنش شد که صدای بوقِ هشدارِ دستگاه بلند شد: به این معنا که موجودی کافی نیست! سرش را از پنجره بیرون آورد و حسین را دید که با راهنمای چپ، از پارک خارج شد و در خلاف جهت مغازه، رو به پایین خیابان، از آنجا دور شد.
آن روز، روزِ خوبی برای حسین نبود. هفتهی گذشته، برای بارِ نهم، از اتحادیه، اخطارِ گرفتنِ پروانهی کسب را کتبی و شفاهی به او ابلاغ کرده بودند و او به این ماجرا بیمحلی کرده بود. کار و کاسبیاش برای شلوغیهایی که اخیرا پیش آمده بود، خراب شده بود؛ طوری که برای روزی یک مشتری، اسپند دود میکرد! درحالیکه به مهلت پرداخت مهریه، چند روز بیشتر نمانده بود؛ با دلاری که به دُمِ موشک بسته شده بود و هرروز بالاتر میرفت، اگر به جای غذا، روزی یک لیوان آبِ خالی هم میخورد، باز نمیتوانست یک سکهی پارسیان هم بده، چه برسد به سکهی تمام بهار آزادی! به چه کسی باید فحش میداد؟ به دلش که بدموقع لرزیده بود و عاشق دختری شده بود که جز دو رفیقِ به اصطلاح فابریکش، هیچکس با وصلت با او موافق نبود و حالا رفته بود و نمیدانست کجاست و با پولِ یامُفتی که حق مُسَلمش است، دارد خوش میگذراند؟ یا به پسرک موبایلفروش سر کوچه که هنوز به سن قانونی نرسیده، شاسی-بلند زیر پایش است؟ یا سیگارهایی که دیگر مانند سابق گلو را پُر نمیکنند؟ یا ارشاد که روزگاری به پیراهن چهارخانه گیر میداد و حالا به تارهای موی دکلره شدهی دخترها که از پشت شال آویزان است؟ خودش که در صف اول فحشخورهها بود؛ که چرا سال گذشته، پیشنهاد همکارش را برای مهاجرت به ترکیه رد کرده بود؛ درحالیکه استوریهای لب ساحل او را با عشقجانش میبیند که با گیلاس شراب، به غروب خورشید زُل زدهاند! از این و آن شنیده بود که دیگر هیچ چیز سرجایش نیست و باید کاری کرد و او نمیدانست که منظورشان چه کاریست؟! همهجا جنگ بود؛ بیشتر از همه، درونش! ( جنگِ ) بیرون از او شاید روزی آرام میشد اما درونش... شاید علتِ این آشوب، از بیرون نشأت میگرفت. باید دعا میکرد که چیزی تغییر کند؟
غرق در همین افکار، رضا از راه رسید. ( او ) چشمانش بسته بود و روی مبلِ راحتی، لَم داده بود و به خیال خود داشت استراحت میکرد که رضا عمدا قوطی اسپری مو را روی زمین انداخت و پنهان شد. دودَستی از مبل کَنده شد و به چهارچوبِ در چشم دوخت. گمانش همان گربهی اَبلقِ آقای شهپری است که مانند همیشه، زودتر از خودش در مغازه حاضری زده است. درحالیکه با چشمانی قرمز و آشفته، ورودیِ مغازه را بررسی میکرد، آرزو میکرد او نباشد؛ هیچ حوصلهی مشتری نداشت؛ آن هم یک آدمِ اَلَکی-خوش که به سوراخ دیوار هم میخندد و هیچوقت هیچچیز به هیچ جایش نیست و سلطانِ جوکهای بیمزه است! خبری نبود. خوشحال و خندان به کاری که به آن مشغول بود برگشت که صدای قهقههی رضا ( یکی از همان رفقای فابریکش ) گوشش را کَر کرد! کاش شهپری بود! اینیکی را هیچجوره نمیشد دستبهسر کرد!
رضا: « اصلا نگران من نباش. حالم خوبه خوبه! » اصلا به خود زحمت باز کردن چشمانش را نداد. رضا دوباره پیگیرش شد: « چه اوستاکاریای تو؟ پاشو بیا موهام رو حالت بده. امشب، عروسی دعوتم! » این تلاش هم به نتیجه نرسید حتی جواب سلامش را هم نداد! رضا دستبردار نبود: « برات سورپرایز دارم ها! از من گفتن! » جوابی نشنید و انگار که بلند بلند فکر کند، درحالیکه خود را در آینه برانداز میکرد، ادامه داد: « شنیدم خیلی ( سیگار ) کاپیتان بِلک دوست داری! » کم کم زمان عصبی شدن رضا نیز از راه رسید. قدمی به سمتش برداشت و گوشیاش را ( که کنار دستش، برروی دستهی مبل بود ) چنگ زد و با یک حرکت، از مغازه بیرون زد.
خالی کردن دِق و دلی، نیازِ حسین بود و برای آن، به دنبال بهانه بود و رضا کم کم داشت این بهانه را دستش میداد. رضا چند دقیقهای خود را با گوشی مشغول کرد. رمزش را همه بلد بودند حتی سوپری سرچهارراه که سیگارش را از آنجا میخرید! ( حسین ) که حال نیمخیز شده بود، هیکلِ دِیلاقِ رضا را که در زمینهی لاجوردیِ آسمانِ پشتسرش، تیره مینمود، تماشا میکرد که زیرچشمی حواسش به داخل مغازه ( و مراقب حملهی بیهوای او ) است. شانهای بالا انداخت و دوباره دراز کشید. بیقراری، تمام وجودش را فرا گرفته بود: خواست برود دستی بر سر و روی مغازه بکشد، یا موهایش را سشوار بزند و یا ماشینهای اصلاح را روغنکاری کند ولی میدانست که حوصلهاش به هیچکدام نمیکشد!
در همین کش و قوس، احساس کرد چیزی به سمتش میآید! درست هم بود: رضا گوشی را به سمتش پرتاب کرده بود. تا به خود آمد، گوشی با سرعت به دماغش خورد و پخش زمین شد و هزار تکه! در آن لحظهی بخصوص، احساس کرد میتواند و میخواهد که تمام خونِ رضا را یکجا سر بکشد! آنقدر کفری بود که دلش میخواست تمام دلخوریهایش را بر سر او خالی کند. برای لحظهای، تصاویر این زد و خوردِ خیالی از ذهنش رد شد اما کاری نکرد. نه به این خاطر که از دیه دادن ترسی داشته باشد یا هر چیز دیگر؛ نه، نمیخواست حرمتها از بین برود. چون میدانست که اگر اولین جرقه را بزند، آتشی شعله میکشد که معلوم نیست انتهایش تا کجا را میسوزاند. از طرفی مدتی بود که بیتفاوتی را جایگزین زدوخورد کرده بود. آخرین کتککاریِ با رضا را به خاطر آورد که تهش به بیمارستان و یک ماه قطع رابطه کشیده شده بود! از طرفی این نیز شیوهی ابراز احساسات دوستانش بود دیگر؛ قصد ناراحت کردنش را که نداشتند!
رضا: « مثل این که سرت خیلی شلوغ بوده ها! » با بیمحلیِ حسین، او نیز جرأت پیدا کرد و آرام آرام قدم به داخل مغازه گذاشت و پشت صندلیِ اصلاح نشست. قفل گوشیاش را باز کرد و خواست سرش را با آن گرم کند اما تمام حواسش جای دیگری بود. دیگر ترس نبود که آنها را به هم گره بزند؛ سنگینیِ حالِ رفیقش، آن سرِ نخ را میکشید! مغازه سرد و بیروح بود. گرگ و میش بود ولی او نیز در یک توافقِ نانوشته با صاحب مغازه، به خود زحمتِ روشن کردن لامپ را نداد؛ همینطور بخاری که برروی شمعک بود. راست شدنِ دانه به دانهی موهای بدنش را احساس کرد. شروع خوبی برای تغییر اوضاع نداشت؛ بلکه آشفتگی را بدتر هم کرده بود. زیرچشمی نگاهی به حسین انداخت که حتی یک کلمه هم در این چند دقیقه با او ردوبدل نکرده بود. کلافه از اینکه چه کند، ایستاد. لباسش را مرتب کرد و چرخی در مغازه زد. در ویترین لوازم گریم و حالتِ مو، نگاهش به برگهای افتاد که مچاله، از طبقه آویزان شده بود. ( تا جایی که میشد ) بیسروصدا آن را برداشت و صافَش کرد. سپس چراغقوهی گوشی را روشن کرد و متن کاغذ را خواند: اخطاریهی دادگاه برای تاخیر در پرداخت مهریه.
پلکهایش شروع به لرزیدن کرد. دماغش سوخت و بیهوا چشمانش خیس شد. نمیدانست باید چه کند. تمام کلمات در گلویش خشک شدند و راه تنفسش را بستند. دست در جیب کاپشنش کرد و پاکت سیگار را بیرون آورد. فندک سرجایش نبود. به دنبال آتش ( کبریت یا فندک حسین ) در مغازه چشم چرخاند که نگاهش به شعلهی آبگرمکن دیواری افتاد. به سمتش قدم برداشت و سیگار را روی آن گرفت. صدای نفسهای شمرده-شمردهی حسین باعث شد تا فراموش کند سیگار راه بیرون بکشد و نصف آن سوخت.
بیرون از مغازه، تکیه بر دیوار، خیره به ماشینهایی که تَک و توک در خیابان پَرسه میزدند، دَمهای سنگینی از سیگار میگرفت. دو سیگار دیگر را با آتشِ سیگار اولی روشن کرد. آخری به نصفه رسیده بود و قصد داشت تا چهارمی را روشن کند که دستی را برروی شانهاش احساس کرد. طنینِ صدا را شناخت: « انگاری برنامهی مسافرت داشتی! بیمعرفت، بیخبر؟ تنها-تنها؟ » سیگار چهارمی را روشن کرد و به حسین تعارف کرد و با لبخندی که تمام توانش را برای حفظ آن کرده بود، رو به او گفت: « حالا باید چکار کنیم؟ » عوضِ اینکه بپرسد که چرا امروز برخلاف باقی کَسَبه، مغازهاش را بازکرده است!