یه سوال کلیشهای!
اگه همین الان که درحال خوندن این متنی، هر لحظه، قرار باشه آخرین ثانیههایی باشن که داری اکسیژن تنفس میکنی، فکر انجامِ چه کارِ نکردهای به سرت میزنه؟
خیلیا این سوالو پرسیدن، نمیدونم اینبار که نوبت به من رسیده، باید چطوری منظورمو به زبون بیارم!
یادمه یه فایل صوتی از استیو جابز در حال رونمایی از آیپد رو گوش میدادم. چیزی که از صدا معلوم بود، انگار توی یه سالن بزرگ، داشت برای کلی خبرنگار و دانشجو و آدم مهم صحبت میکرد! یه قسمت از حرفاش یادم مونده که در ارتباط با موضوعِ صحبت منم هست، و اونم این بود که: هرلحظه تصور کنید که این آخرین لحظهی زنده بودنتونه؛ پس هرکاری که در حالِ انجامش هستید، رو به بهترین شکل ممکن انجام بدید و...
اونموقع زیاد برام مهم نبود، چون بیکار بودم و فکر میکردم هرکی که ازین حرفا میزنه، نفسش از جای گرم درمیاد! ببین خودش بچه پولدار بوده یا شانسی توی یه موقعیتِ خوب، دست به انجام کاری زده که گرفته و حالا داره تجربشو با ما درمیون میزاره!
حولوهوشِ چهار پنج سال پیش بود. تازه خدمتمو تموم کرده بودم و تو این شرکتای نتورکی کار میکردم و دوروبرم هم پر بود ازین کتابای انگیزشی و فایلهای صوتیِ روشن فکری... اما چیزی که نمیزاشت جدی به این ماجرای لحظهی آخر فکر کنم، شاید سنِ کمم بود. باخودم میگفتم هنوز کلی وقت داری، مگه چند سالته! برو خوشبگذرون و... ازینجور حرفا! همینا باعث میشد که آدم مسعولیتپذیری بار نیام و همیشه منتظر باشم که ینفر از یه جایِ خاص بیاد سراغم و دستمو بگیره و ببره پشتِ یه میز بنشونه! اما ته دلم میدونستم ازین خبرا نیست. یه حسی غیرمستقیم بهم میگفت که پسر حواست باشه دیر نشه؛ مثه داداش بزرگت بیکار و بی اعتبار نمونی!
اما صداش خیلی ضعیف بود! جلوی ترس و غرورِ جوانی و این طرز فکر که من قربانیِ شرایطم و کلی فکرهای مترادفِ دیگه!
میترسیدم که دیر بشه و اتفاقا دیر هم شد! این که میگن از هرچی بترسی به سرت میاد! هربار که میخواستم جدی به ماجرای زندگیم فکر کنم، یه صدایی واضح میگفت که باشه بعدا! این شد که توی یه چرخه به اسم تکرار گیرافتادم که هروزم تکرارِ روز قبل بود.
میگن تا درد نکشی، حالا هرچی: بیپولی، تنهایی و... سراغ راهحل رو نمیگیری! حداقل بیشترِ آدمای دوروبرِ من که این شکلی بودن! من هم تابعِ این شرایط شدم و تا اون لحظهی آخر، سراغِ راهنمایی گرفتن از آدمای موفق، اونایی که کمتر گیر میدن و بیشتر میخندن، رو نگرفتم.
دیکته کردن این جمله به خودت سخته که ماهی رو هروقت از آب بگیری تازهست! آسون نیست پذیرفتنِ بلدنبودن! اینکه آقا تا کی! کی قراره یه کاری کنی که حالت بهتر بشه؟ کی میخوای باور کنی که همه، یه پشتوانه ندارن، و گاهی خودت باید از هیچی شروع کنی! جراتِ سوال کردن از خودت، بدونِ سرزنش! جراتِ فکر کردن به چیزایی که حالتو خوب میکنن!
یه کلام. شرایطی رو برای خودت فراهم کنی که وقتی وایستادی جلوی آینه، بتونی به تصویرِ داخلش بخندی!
خودمونیما! از کجا به کجا رسیدیم نه! حالا با این همه حرف، اگه هرلحظه، آخرین فرصتت باشه، اولین کاری که بدونِ فکر کردن میری سراغش چیه؟!