ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

داستان‌های بعد از تَتو


امروز آن طوری گذشت که دلم می‌خواست؛ درواقع از دیشب تا الان: تماشای یک فیلم تا آخرش بعلاوه‌ی مطالعه‌ی کتاب، تا جایی که سویِ چشمانم بهم اجازه داد و درنهایت خوابی با خیال راحت تا هروقت که دلم می‌خواست: امروز تا ساعت یک عصر و بعد با خیال راحت بیدار شدم و خودم را به یک لیوان چایی تازه‌دم مهمان کردم؛ چایی‌ای که آتشِ زیر سماورش را خودم ساعت هفت صبح روشن کردم!

دیروز تَتو زدم. این دلیلی بود که نتوانستم جمعه‌ام را آن شکلی که معمولا برای جمعه‌ها درنظر دارم، بگذرانم؛ سرما و تکان خوردن، اذیتش می‌کرد. هرچند اذیتِ اصلی مربوط به نگاه آدم‌ها به من بود که شاید تاثیرگذارترین‌شان خانواده‌ام بودند! قبل از زدن، از هیچ‌کس نمی‌ترسیدم و نظر هیچکس آزاردهنده نبود زیرا علاقه‌ی شخصی خودم بود اما بعد از عملی شدن این تصمیم، از در جریان گذاشتن بقیه می‌ترسیدم اما در کسری از ثانیه، آنجا که خود را در آینه‌ی دستشویی می‌دیدم که دارم با یک دست مشغول شستن صورتم هستم، تصمیم گرفتم همانجا حتی قبل از رسیدن به ناهار، همه را از تصمیمی که گرفته‌ام باخبر کنم و همین کار را هم کردم! می‌دانستم که اگر این کار را نکنم، تا زمانی که تتو برروی پوستم است، باید دستم را ( و در آینده‌ای نزدیک، بقیه‌ی نقاط تتو‌شده را ) از هرکسی پنهان کنم. این، خودٌ شکست بود؛ شکست دربرابر عرف؛ جامعه‌ای که همه‌چیزش باید در یک مادرِ تعریف‌شده باشد، اشتباه نیست اما مورد علاقه‌ی من هم نیست. تصمیم این‌روزهایم این است که هر طور که دلت می‌خواهد زندگی کن اما برای آینده‌ی کودکی که دارد آن طرف خیابان، دست‌در‌دست مادرش، دارد سنگ‌فرش‌ها را لِی‌لِی می‌رود، ارزش قائل شو! از دیدن بانویی که تا کمر در سطل زباله‌ی سرد و چرکِ کنار خیابان فرو رفته، ناراحت شو؛ همان‌طور که از دیدن پوسته‌ی بیسکوییت برروی زمین! ادامه دادن این خطوط از طرز فکرها، ذهن‌های آسیب‌خورده‌ی ما را با لگد وارد سیاه‌چاله‌ی کلیشه می‌کند ( هرچند نباید مهم باشد ) پس ادامه نمی‌دهم اما خب لازم بود از راهِ امروزهایم با ذکر مثال‌های واقعی تعریف کنم.

سعی کردم برروی لبه‌ی باریک و وسوسه‌کننده‌ی بحث با کسانی که هیچ از احترام به موردعلاقه‌های هیچ‌کس سردرنمی‌آوردند، با دقت قدم بردارم و به اولین مخاطبِ مورد نظر، یا احترام و خیلی ساده، تنها بگویم که این کار را کرده‌ام؛ نه تأییدش را می‌خواهم و نه مخالفتش را؛ تنها یک اطلاع‌رسانیِ ساده؛ هرچند در صورت بروز هرکدام از این ناهنجاری‌ها، نه ناراحت می‌شوم و نه خوشحال که البته هردوی این‌ها طبیعی هستند و من که هنوز در ابتدای این راهم، تا همین الان، به هرکدام، ناخُنکی زده‌ام ولی به خودم سخت نمی‌گیرم!

امروز به این دلیل بیرون نرفتم و بعد از صرف حَلیمِ خانگیِ مادرجان، فیلم اُپن‌هایمر را دانلود کردم پدر حین دانلودش، جز از کل را سی، چهل‌بار رو به جلو ورق زدم و در صفحه‌ی سیصد و نه، ده؛ البته قبل از همه‌ی این‌ها، آنجایی که سنگینی پتو را بررویم احساس می‌کردم، چند دقیقه‌ای را با چند آلبوم از موسیقی‌های بی‌کلام دلخواهم، به صحبت با نویسنده، سُر دادم رفت.

بااین‌حال، غروب بعد از تمام این‌ها، طاقتم نیامد و شال و کلاه کردم و‌ زدم بیرون اما نه خیلی دور، تا قهوه‌فروشی سرکوچه که در لیست پاتوق‌های موردعلاقه‌ام، اولین نباشد، سومی را قطعا هست! باز هم هرچند در آنجا نیز از این می‌ترسیدم که کسی از راه برسد و تتویِ روغن‌مالی‌شده‌ام را زیر بار نقد بگیرد و... من که از این اتفاقِ افتادنی، هم تایید را می‌دیدم و هم خستگی از توضیحِ واضحات، رفتم. تمام این اتفاقات افتاد: قهوه‌ام را خوردم، از تتو‌ام سوال شد...هویج‌بستنی را با عموحسین و میکاییل و رامین و... تقسیم کردیم و درباره‌ی دردِ تتو توضیح دادم... به دست‌انداختن احسان برای کشک‌های خوشمزه‌اش پرداختیم و تتو از زاویه‌های مختلف مورد بررسی قرار گرفت... بله، تتو، در تیتر تمام ستون‌های مختلف بحث بود: تتو و گرانی قهوه... تتو و شام دیشب عموحسین و رفقایش... تتو و نویسندگی و... ولی جالب اینجا بود که در نرفتم بلکه برعکس، درها را باز گذاشتم تا هرکس ( واقعاً هرکس ) که دلش خواست بیاد و از فضای داخل مغزم، با محتویاتش بازدید کند و هرچه خواست بردارد و درمورد هرکدام از تزییناتِ قاب‌شده بر دیوار، نظر بدهد ولی درنهایت باید می‌رفت چون بازدید، ساعت برگزاری داشت. بستن در، دردِ پنهان‌کاری و خجالت و دروغ و دلخوری و..‌. ولی چرا باید خود را در این دام می‌انداختم وقتی می‌شد که خیلی راحت با چند شوخیِ بی‌ربط یا باربط؛ با پرداختن به مسائلی مهم مانند پرسیدنِ حال و احوال دوستی که تقریبا دو‌، سه هفته از آخرین ملاقاتش گذشته و تو شنیده‌ای که حالش خوب نیست و... می‌شود بحث را به جاهای بهتری راهنمایی کرد! البته که ناگفته نماند، پیاده‌روی نیز به قوت خود باقی ماند؛ منتها کوتاه چون سرما برای پوستم خوب نیست! چند ترانه‌ی جدیدی را که احسان پیشنهاد داده بود را دانلود کرده و گوش دادم و در راه برگشت به خانه، سرکوچه، زنگی هم به فرهاد زدم چون امروز چندبار زنگ زده بود و نشد که جوابش را بدهم: وسطِ همان برنامه‌ی موردعلاقه‌ی ابتدای نوشته بودم!

امروز ( درواقع بعد از تتو ) به این نتیجه رسیدم که آدم‌ها هیچ به ظاهر تو احتیاجی ندارند؛ برایشان اهمیتی ندارد که لباس مورد‌علاقه‌ات چیست و یا موهایت را دُم‌اسبی می‌بندی و یا شلوار اِسلَش می‌پوشی و... آنها به یک جفت گوش شنوا نیاز دارند و اختصاص دادن قدری از زمانت برای نوشیدن یک فنجان قهوه و یا دوردور با دویست و شش و موزیک با صدای بلند و... امروز فهمیدم که مادرم، اهورا ( بچه‌ی دختردایی‌ام ) عمار برادر مجتبی و... همگیشان یک چیز مشترک را می‌بینند و می‌خواهند و آن، یک دوستِ مورد اعتماد است؛ همان‌طور که خودم این را می‌خواهم!

نویسندگی خلاقنویسندگیخودنگاریداستانسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید