سایهی توت، روی شمشادها، زرد بود و نارنجی، بر زمینهای سبز و موزاییکهای پیادهرو را، دیوار، طوسیِ پررنگ، پوشانده بود.
دلم میخواست امشب از فرزاد عطر بخرم اما مشتری داشتم، نشد. با اینکه فردا میروم اما حیف؛ من میخواستم امشب خوشبو باشم...
در جوابِ این سوال که: « حالا امشب شستی، فردا رو میخوای چکار کنی؟ الان حالِت خوبه و بذل و بخشش میکنی، فردا که باز فکر و خیال ریخت روی سرت، اونجا... » بلند شدم و ظرفهای غذایم را شستم. حین این کار، جوابی دَرخور، از کلمه، به جملهی ساده تبدیل شد و: « این کار، حاصل ادامهی تلاشهای صادقانهات برای شبیه به آدمها زندگی کردن بود؛ کاری که مال امشبت بود و باید تیک میخورد. درمورد فردا هم، کی میدونه... »
مادرم، با شوخیهای کارکترهای فیلمِ تلویزیونی، میخندید و با صدایی بلند و خندهدار، برای ما که خود نیز آنها را ( چه به دلخواه و چه ناخواسته ) میشنیدیم، تعریف میکرد. آنجا فهمیدم که تنها وظیفهام اینست که بخندم.
به امین که تازه متاهل شده، حسودیام شد! برای یکسری شرایط و داستانها که از من، تقریبا ده سال فاصله دارد. او امشب شانهبهشانهی تازهعروسَش، هوا را جورِ دیگری نفس میکشد و من، در سی و دو سالگی، دارم از خوردنِ عدسی با رب و روغن، لذت میبرم.