ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

دوئل


همه‌جا خاکستری بود به جز قسمتی از فرش که اندازه‌ی دو، سه وجب طلایی بود. ساعت سه بعدازظهر پانزدهم مهر بود و خورشیدِ پاییزی با تیزترین زاویه‌‌ی خود درحال تابیدن بود. به دنبال پیدا کردن زاویه‌ی تابش اشعه‌ی خورشید، نگاهم به چند سانتیمتر فضای بازِ ایرانیتِ فلزی که در تِراس برای مَحرم کردن خانه در مقابل ساختمان چند طبقه‌ی روبرو ساخته شده بود، افتاد. آنقدر تیز و تند می‌تابید که بیشتر از چند ثانیه ( شاید هم کمتر ) نمی‌شد به آن نگاه کرد.


کتاب را بالا آوردم؛ آنقدر که جلوی مزاحمت نور را بگیرد. از آن حالت‌های دلخواهِِ مطالعه را انتخاب کرده بودم: دراز کشیده برروی مبل و بالشتکِ سی در سی سانتیمتری را زیر سرم و عینک هم برروی چشمانم. یک سوزِ موذی اما دلچسب هم از لای درِ تراس، هال را پر کرده بود. از آنهایی که آدم را در یک دودِلی برای امتحان کردن پتو و یا ادامه دادن در همین حالت باقی می‌گذارد که برای من چالشی دلخواه بود: فرار از تابستان و در آغوش کشیدن پاییز با همه‌ی دلبری‌هایش!


نوک انگشتان پاهایم مورمور می‌شد. بالاتنه‌ام که لخت بود نیز همینطور. تنها بودم. اِسپرسویی که یک ساعت پیش خورده بودم، تازه داشت تاثیرات خود را می‌گذاشت: یک کِرِختیِ ناشی از حل شدنِ کافئین در خون و احتیاج شدید بدن به آب و مقاومتی ( از نخوردن آب ) که این حالت را دوست‌داشتنی می‌کند. البته برای من اینگونه است. شاید اگر کسی دیگر بود، یک پارچ آب سرد کنارش می‌گذاشت و یا با چند عدد شکلات کاکائویی، سعی می‌کرد تا به حالت طبیعی برگردد ولی اینگونه که کِیفی ندارد: قهوه بخوری و بعدش این ادا و اطوارها! آدم باید بند بندِ بدنش به رعشه بیفتد! چشمانش سیاهی برود و رنگش مانند گچ سفید شود!


تحمل سرما و تاثیرات کافئین، باعث شد تا کتاب را محکم‌تر در مقابل نور خورشید نگهدارم و برای عادی جلوه دادنِ ماجرا ( و اینکه من خیلی هم حالم خوب است و خیلی دارد بهم خوش می‌گذرد ) تند تند خط‌ها را پشت‌سر هم بخوانم؛ بدون اینکه چیزی از آنها متوجه شوم! ابتدا تا می‌توانستم همینگوی را به خاطر این سبک از نگارشِ سخت و درهم‌وبرهمی که برای « زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آید » استفاده کرده بود، زیرِ بارِ بدوبیراه گرفتم ولی زمان که می‌گذشت و خونم ( در اثر کافئین ) رقیق‌تر می‌شد، صدایی که پشتش کلی تایید و غَرّگی بود، از درون بهم گفت که: « علی، ایراد نه از تو و نه از همینگوی! شیوه‌ی مطالعه‌ی این قسمت از متن، به همین صورته که تو داری می‌خونی! ادامه بده! »


فصل پانزدهم بود و من همچنان مُصِرانه به خواندن ادامه می‌دادم. گاهی وسوسه می‌شدم تا ببینم خورشید بلاخره حاضر به عقب‌نشینی شده است یا نه و قدری لبه‌ی کتاب را پایین می‌آوردم ولی او همچنان قدرتمندتر از قبل، می‌تابید! جسمِ بینوای من، در یک دوئل نابرابر بین خورشید و افکارم گیرافتاده بود و داشت با جان کندن ادامه می‌داد و من نیز باید جوری تظاهر می‌کردم که مثلاً دارم لذت می‌برم ولی خودم که از پس پرده باخبر بودم! در آن لحظه، آرزوی یک لیوان آب، به دست‌نیافتنی‌ترین آرزوی عمرم تبدیل شده بود. کاش کُمکی از راه می‌رسید!


نزدیک به ده صفحه خوانده بودم و حسی موذی، وادارم کرد تا دست از مطالعه بکِشم و تعداد صفحات باقیمانده را بررسی کنم. تقریبا به همان‌ اندازه که خوانده بودم، باقی مانده بود! گیرافتاده در یک ماراتُن که تمام چشم‌ها به من است و چاره‌ای جز بردن ندارم، همان صدا، گوشم را پیچاند و دوباره به نقطه‌ی توقف بازگرداند! شروع کردم به ادامه‌ی مطالعه: « رابرت جردن داشت از ماریا و اینکه آیا او را با خود به مادرید ببرد خوب است یا نه صحبت می‌کرد؛ درحالیکه تاثیرات مشروبی که خورده بود، ذهنش را درگیر خود کرده بود! » لعنت بر تو رابرت! نمی‌شد چند پیاله کمتر می‌خوردی که ذهنت آنقدر مشغول نباشد که این اندازه آسمان و ریسمان بهم نبافی و یکراست بروی سر اصل مطلب!؟


در همین کش و قوس بودم که صدای باز شدن درِ خانه رسید. تا متوجه حضور خانواده‌ام شدم، به سرعت بساطم را از روی مبل جمع و جور کرده و به اتاقم نقل مکان کردم. تازه آنجا بود که متوجه شدم واقعا دارد سرد می‌شود و من چقدر درحال اذیت شدن بودم و به روی خود نمی‌آوردم! با این‌حال، باز دست از مطالعه برنداشتم و ادامه‌ی این پروژه‌ی سنگین را در اتاقم گرفتم. چرا من آنقدر پیگیر بودم خدایا! تیک خوردنِ یکی از گزینه‌های برنامه‌ی روزانه، به چه قیمت!


صدای خانواده‌ام که در هال، مشغول صحبت بودند را می‌شنیدم. به گمانم قدری هم از من صحبت می‌کردند که چرا لااقل چرا یک چایی دم نکرده‌ام! نمی‌دانستند که من دچار چه وضعیت اسفناکی شده‌ام که در آرزوی یک لیوان آب، درحال جان دادنم و... تا اینکه تلفنم زنگ خورد. دوستم بود و می‌خواست بداند که کجایم تا قدری صحبت کنیم و قدمی بزنیم. موقعیتم را گفتم. او نیز اعلام موقعیت کرد و گفت که فلان جا من را می‌بیند. آن گونه که پیش خودم محاسبه کردم ( چون پیاده بود ) تا رسیدن او به محل قرار، هنوز نیم ساعت وقت دارم. پس یک ربع را به خواندن ادامه می‌دهم و بعد از آن حاضر می‌شوم. لابلای این محاسبات، یاد جمله‌‌ای افتادم که دوستم گفت: « از اونجایی که از سابقه‌ی درخشانِ حاضر شدن شما باخبرم، لطف کن همین الان بدو لباس بپوش که... » به همان کار طاقت‌فرسا ادامه دادم. هیچ متوجه عبور زمان نشدم. ناگهان تلفنم دوباره زنگ خورد. دیدم دوستم است. پرسید کجا هستم و آنجا بود که متوجه شدم واقعا تمام آن تعریف‌های درخشان، واقعیت داشته‌اند و خود بیخبر بوده‌ام! به لُکنت افتادم که: « آره، چه زود رسیدی تو! خیالت راحت، حاضرم. دارم راه میفتم! » و او آن چیزی که لایقم بود را نثارم کرد! شروع کردم به حاضر شدن. هنوز هم به عمق فاجعه پِی نبرده بودم! تا حاضر شدم، دیدم که من علاوه بر تشنگی، چقدر گرسنه هستم! تلفنم دوباره زنگ خورد. با عجله موهایم را از پشت جمع کردم و از اتاق زدم بیرون و جواب تلفن را ندادم. هرچه آشپزخانه را زیرورو کردم، هیچ‌چیزِ دَم‌دستی پیدا نکردم تا شکمم را با آن پر کنم. وقت برای یک ناهار مفصل را نداشتم ( البته عصرانه! ) خانواده‌ام از یک تفریحِ بیرون از شهر برگشته بودند. گمانم کردم شاید در بساط آنها چیزی که کار من را راه بیندازد پیدا می‌شود. بِخُشکی شانس! جز نیمه‌ی یک وِیفِر، هیچ‌چیز نبود که نبود. تلفنم دوباره زنگ خورد. بی‌معرفت وِل‌کن ماجرا نبود! انگار کمر به گرفتن مُچ من بسته بود! جواب دادم و گفتم: « داداش، من رسیدم‌ها! نمی‌بینمت که! کوشی پس؟ » در همان حال که درحال دَست‌به‌سر کردن او و کشتن زمان بودم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم، متوجه صدایش شدم! پشت پنجره‌ی اتاقم، در کوچه ایستاده بود! دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. در همان حالتی بین خجالت و پررویی قرار گرفته بودم، ناخواسته سر از اتاقم درآوردم. یادم آمد که یک مشت کشمش در آنجا دارم اما کم بود و گرسنگیِ من، زیاد! موضوع را با مادرم درمیان گذاشتم. مانند یک فرشته‌ی نجات، در کسری از ثانیه، یک ظرفِ کشمش از جایی که نمی‌دانستم کجاست، پیدا کرد و به دادم رسید. گفت که می‌تواند گردو هم برایم مغز کند اما من حتی یک ثانیه‌ی دیگر زمان نداشتم! ظرفِ کشمش را در جیب شلوارم خالی کردم. تلفن و کلید خانه را برداشتم و رفتم تا دوستم رودررو از خجالتم درآید!

دوئلنویسندگی خلاقنویسندگیداستانمینیمال
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید