و این هم از تمرین امروز دورهمیمون: ادامهای به این نوشته!
« مرد انگاری بخواهد خود را تبرئه کند،تند تند گفت:خانم،می بینید؟دوشب است که ما نمی خوابیم؛نمی دانید با چه گاری نکبتی....!خب،طبیعی است که او ناخوش و خسته شود.تازه،حسابش را بکنید گرفتار یک گاریچی مست هم شدیم که چمدانمان را زد؛در سراسر راه،گرفتار برف بادروبه بودیم؛گریه اش از آنجاست خانوم!از این گذشته دخترم... »
خانوم: خب الان میگی چکار کنم؟ به مادرم بگم نَمیر؟ دکتر وقتی که بالاسَرش رسید، گفت تنها چند دقیقه، فقط چند دقیقه زودتر، کافی بود که... الان بین ما بود...
مشتی: خانوم... بیبی، مادرِ شما، مادر ما یعنی، منم بود. من قصد توجیه کردن خودم رو ندارم... ولی...
خانوم: چند هفتهاس که عباس آقا ( باغبان ) گلگی میکند که: « رجب، گوشش به این حرفا بدهکار نیست. هرچه میگم اون گاری، یه روز وسط جاده، لَنگِتون میذاره... » این به کنار، زَرمو ( اسم اسب سفید با یالهای طلایی که یادگار پدریِ خانواده بوده ) چی؟ اون رو که دیگه خودم با چشمای خودم دیدم... گاوآهن روی پشت اسب؟ زبونبسته تا سه هفته جای زخمهای پشتش عفونت داشت... نه مشتی...
مشتی: خانوم، پسرم، یعنی... پسر برادرم، یک ماه آزگار روی تخت بیمارستان افتاده و مثل یه تیکه گوشتِ بیجون، فقط به سقف خیره شده. مادرش سه هفتهی پیش از حواسپرتی، وسط جاده وایستاد و یه گاری از راه رسید و...
خانوم: مشتی... اینا به من چه ربطی...
مشتی: برادرم چهل روز پیش از کارش اخراج شد چون موقع بُرش گوشت، دستکش دستش نبود...
خانوم: مشت...
مشتی: زنم انگشترش رو فروخت تا خرج دَوادَرمون رضا ( برادرزاده اش ) رو بده. مادرش، دیشب خبرش رسید که تموم کرد. برادرم غسالخونه بالاسرِ جنازهاس. من هم الان باید کارهای مسجد رو هماهنگ کنم...
خانوم: مجوزِ بودن شما اینجا، مادرم بود که... ( با لکنت و پوستی که از فشار، به سرخی میزد ) کارهای مهاجرتم اوکی شد. بافی کارها رو به وکیلم سپردم. امشب برای خونه مشتری میاد که حرفای آخر رو بزنن...
نگاهش را به گلدان سفالی که حسنیوسف با دو سه برگِ جاندار، در آن آفتاب میگرفت گره خورده بود که خدمتکارِ خصوصیاش از راه رسید و صدایش زد؛ باید میرفت. گلویی صاف کرد و جمع را ترک کرد. مشتی در گلهای قالی گیر افتاده بود. مریم: ( دختر مشتی) ولی این درست نیست. مشتی آمد که حرفش را قطع کند. ولی مانند فنرِ از گیره دررفته، مهار نشدنی نبود: ...