تا چشمام رو میبستم، خوابم میبرد؛ با کمترین تلاش. عرض کمتر از دو ساعت، چهار پنج بار خوابم برد: هم بیدار بودم و هم کاملا خواب رو احساس میکردم: نمیدونم تعریفش چی میشه!
دوبار توی خونه، یکبار توی مغازه، یکبار هم الان روی صندلی فلزی سردِ پارک!
البته اینها رو الان یادم هست، شاید قبلترش هم دچار یه همچو اتفاق خوشایندی شدم و...
عجیبه! توی این شرایط نباید انقد راحت خوابم ببره... یا یه چیزی سرجاش نیست، یا یه چیزی اضافه شده...
چه نوازشی میشه روحم، از طریق گوشهام، با این فضای بینهایترنگِ این موسیقی بیکلامِ ناب...
دلم میخواد باز بخوابم. ولی نه هر خوابی، از این خوابها!
گرسنهام.
سردمه.
یک مقدار تهوع و ضعف داشتم که الان بهترم.
هم دوست دارم برم خونه و هم دوست دارم همینجا، روی صندلی قوز کنم و برم... برم جایی که اون هست...