چهار پله، نهایتا پنجتا، آنهم با احتساب آخری که میشد سطحِ نشیمنگاه چهارپایه، تا دنیایی زرد فاصله داشتم. پلهها را که یکییکی بالا میرفتم، حسی قدیمی از ترس، همراهیام میکرد اما مگر آن زردهای وسوسهکننده، به نواقصم اجازهی عرض اندام میدادند؛ تو بگو یکدرصد! نهایت زحمتی که به خود برای احترام به حضور آنها دادم ( بههرحال صاحبخانه، آنهایند و... ) بعد از قرار گرفتن کف پای راستم، برروی پلهی دوم، با انداختن وزنم ( از طریق زانوهایم ) برروی میلههای عمودی چهارپایه، با دستانم از طرفین سطح صاف گرفته و آن را تکانی ضعیف دادم. خوشبختانه محکم بر سر جایش ایستاده بود!
خوشحال از کشف درختی که زردآلوهایش رسیده بودند، خود را به بالاترین سطح چهارپایه رساندم. با یک دست، شاخههای مزاحم را کنار میزدم و با دیگری، در جستجوی آبدارترینشان، در بین شاخهها چشم چرخاندم.
آنهایی که در معرض نور بیشتری بودند، از زرد به قرمز تغییر حالت داده بودند و باقی واقعا « زرد » آلو بودند. میخواستم آنطور که صاحبخانه ( دوستم یاسر ) گفته بود، رسیدهترین زردآلوها را کشف کنم؛ آنهایی که بابتشان به زردآلوهایی که من آورده بودم، توسَری زده بود! میگفت قند هستند! دلم میخواست قند نباشند تا یک حالِ اساسی ازش بگیرم!
با انگشت شصت و اشاره، فشاری نامحسوس به شکمِ زردآلوها میدادم تا نرمترینشان را کشف کنم. هرکدام را که مقداری نرمتر از بقیه بود میچیدم. در این بین، مِلاکم برای سنجش رسیدگی، رنگ آنها نیز بود: هرکدام که سرختر شده بود، اولویت بیشتری برای امتحان کردن داشتند. آزمون و خطا ادامه داشت. یکی شیرین، دیگری کمی شیرینتر و بعدی در کمال تعجب، خیلی معمولی بود. این بین، سایهی اسهالی، بر لحظه به لحظهی این تصمیمات بود و با اینکه در این چند روز، بارها دچار این حالت آزاردهنده شده بودم اما نمیدانم چرا آنقدرها که شایستهی آن است، بهش اهمیت ندادم و زیرِ زورآزمایی خورشیدِ ساعت دوِ بعدازظهر، دانههای درشت عرق را از گردن و زیربغلم، به پایینترها سُر میدادم و دنبال شیرینترین زردآلوی بیست و شش خرداد میگشتم!