با اینکه زندگیِ من بر اساس طرحی بیست و چهار ساعته است اما از آمدن نوروز خوشحالم! شاید برحسب یک احساس زیبای کودکانه؛ بوی خوش عیدیهای لای قرآنی که پدرم بعد از تحویل گرفتن سال نو، یکی° یکدانه بِهِمان میداد! شاید برای گندمها و عدسهای جوانهزدهی وسط سفرهی عید، در کنار باقی سینها! شاید برای تماشای رقصِ دُمِ ماهیقرمز، در تُنگِ بلور که همیشه در وسط سفره جاخوش کرده بود!
نمیدانم. شاید بخاطر اینها و شاید بخاطر پیکِ بهاری، که شاید همهی همکلاسیهایم از آن بدشان میآمد اما من شدیدا عاشقش بودم!
شاید این و شاید بخاطر تعطیلاتِ سیزدهروزهی عید که روز به روزش برایم حکم یک سال را داشت: عیددیدنیها با لباسهایی که بوی نویی میدادند و روبوسی با داییها و پسرداییها و خاله و...
نمیدانم. شاید هم بخاطر مسافرتهای کوتاهِ بیرون شهری، در باغهای اطراف شهر که در بودند از شکوفههای بهاریِ گیلاس و زردآلو و گوجهسبز و... لَمدادنهای آزاد و بدون بازخواستِ بزرگترها!
شاید اینها و شاید چیزهایی پیکر که اکنون در ساعت دو بیست و هفت دقیقهی صبح، حضور ذهن بیشتر از این را ندارم!
خستهام! چهار روز است که مردم را زیبا میکنم و مغازه را جارو و آینهها را دستمال میکشم و موسیقیهایی که مدام از اسپیکر پخش میشوند و در سرم ارکسترسمفونیای از انواع موسیقیهای محلی و پاپ و سنتی برگزار میکنند. مادر و پدر و برادرم را با یک ساعت تاخیر، وقتی دیدم که لامپها خاموش بودند و آنها خواب! در اتاقم یک گلدان جدید اضافه شده و من به محض رسیدن، در همان تاریک و روشنِ نورِ تیر چراغ برقِ بیرون کوچه، بوسهای بر ساقهاش زدم. مادرم مهرش را به گلدانها، از هال، به اتاق من، کِش داده و چه چیزی از این بهتر! چند روز است که نَنوشتهام و در سرم، انبوهی از واژههایی بود که هرکدام داستانی را بر دوش میکشیدند و من توانایی ارضای نیازهایشان را نداشتم. سال که تحویل شد، خسته و با چشمانی که به زحمت، باز نگاهشان داشته بودم، برروی مبل دونفرهی لابیِ مغازه، لم داده بودم و درحالی که امین داشت مشتریاش را اصلاح میکرد، قسمت ششم سریال « 1899 » را تماشا میکردم. صدای تَرَق و توروقِ مُنَورهای مخصوص سال نو را میشنیدم اما به خود، اجازهی توقف سریال را ندادم که بروم طبقهی پایین و سال نو را به امین و مشتریاش تبریک بگویم. همانجا هم میدانستم که این از سر بیتفاوتی نیست؛ خوشحال بودم اما این خوشحالی، استثنایی در برنامهی روزانهام به وجود نیاورده بود؛ بااینحال وقتی امین پلهها را برای بوسیدن من بالا آمد، سریال را متوقف کرده و از مدیاپلیر بیرون آمدم و بوسهاش را با بوسه و لبخندش را با لبخند پاسخ دادم.
خسته بودم اما این تنها به جسم و فکرم مربوط میشد و روحم زندهتر از هروقتی بود! اینروزها، روزهای تغییر من است و آخرین روزهای حضور من در آن مغازه و پیش امین و شاگرد بودن و تمیزکاریِ مغازهی شخصی دیگر! با یک جنس خاص از دلتنگی، به مبل و اسپیکر و جارو و خاکانداز نگاهی سَرسَری کردم و وسایلم را جمع و جور کردم تا برویم. درونم سکوتی بود که تا اکنون، امتداد یافته و قادرم صدای رفت و آمد ماشینهایی که دارند در خیابانِ انتهای کوچهمان، گاز میدهند را بشنوم! میتوانم صداهای زیادی را بشنوم اما هر کدامشان را که میخواهم انتخاب کنم و به آن دل بدهم.
حرف زیاد است این چند روز تاخیر، افسار پارگرافها و پایانبندیها را از دستم و گرفته و شروع و پایان هر رشته، به جایی میرود که میخواهد برود. بااینحال باز خوشحالم زیرا بعد از چند روز، باز دارم مینویسم و چه چیزی از این بهتر!