شیرین نیست: اینکه قدیما، سرما، برف، بخبندان، یعنی: سرسره، آدمبرفی، لباسگرم، تعطیلی مدرسهها و برفبازی و... و الان یعنی قطعی برق، گاز... یعنی تعطیلی کار و کاسبیها... یعنی کسایی که بهشون اعتماد کردیم، از اعتماد مون سواستفاده میکنن... یعنی داریم از خودی میخوریم... یعنی قسط و وامت که برای خریدنش با کلی سود از کسی که کارکرد حساب داشته، قراره عقب بیفته و کسی نیست حمایتت کنه چون خوده اونم زیر قسط و ...یعنی بانک، این چیزا حالیش نیست و تو باید به جوری، جورش کنی... یعنی دلم آنقدر سیاه شده که توش جایی برای دل دادن به یه نفر که شاید از قبل ( توی آسمونا ) برنامهتون رو با هم ریختن، وجود نداره... یعنی حق به هوسهای نصفه و نیمهای بِدی که میدونی نه اسمش عشقه و نه قراره جای اون رو بگیره اما چکار کنی... یعنی بترسی از اینکه به برادرزادهات که داره از تو ( و امثال تو ) الگو میگیره، چی یاد بدی: سکوت، رضایت، نقاب، ترس و... یعنی ندونی وظیفهات چیه... یعنی حواست نباشه و به خودت بیای، ببینی، مسافتِ مغازه تا خونه رو از عمد از روی یخها طی کردی... یعنی ندونی که ندونی که ندونی که ندونی که...