لباسهایم، همان لباسهای ماهِ گذشته بود که ماهِ قبلترش خریده بودم و او آنها را دیده بود: سرِ زانوهای شلوارم سفید شده بودند. دورِ یقهی تیشرتم چروک افتاده بود و معلوم بود که زیاد آن را شستهام. نوکِ کتانیهایم به سمتِ پنجهی آن، از ( قالبِ ) تخت کفش بیرون زده بود.
همه، لباسهای کهنه و از-مُد-افتادهام را دیده بودند. مُد؟ برایم کلمهای خندهدار و دور-از-دسترس است! هیچوقت یادم نمیآید طرح خاصی از لباس که برای برههای از زمان مد شده باشد را درست در همان زمان استفاده کرده باشم؛ همیشه چهار قدم عقبتر از باقی آدمها راه میروم! خانواده اینطور میپسندند: تا لباس سالم است و جواب میدهد، باید استفاده شود؛ من نیز که زیرِ پرچمِ آنهایم، ناچار به اطاعت از ایشان هستم.
دیروز که برای صبحانه به آشپزخانه سر زدم، وقتی نگاهم به چوبلباسیای که مخصوص لباسهای منتظر برای شستن است، افتاد، دلم را غمی سنگین گرفت. معمولا آن چوبلباسی مورد استفادهی برادر کوچکترم است. یک کنجکاویِ موذی که کارش خراب کردن حالم بود، مجبورم کرد تا سروقت آن بروم و لباسهای آویزانشده را بشمارم. شش شلوارِ جین از آن آویزان بود. سرانگشتی حساب کردم و آنهایی که در اتاق خودش است را از آن کسر کردم و با شلواری که تَنَش است جمع زدم و حاصلش، حدود ده عدد شلوار بود؛ تعدادی که من برای چند سال ( اقلا سه سال! ) استفاده میکنم. کلافه، سراغ یخچال را گرفتم و ظرف کَره را همراه با مُربای بِه بیرون آوردم و کف زمین گذاشتم. پلاستیکِ نان را با سفره، کنار آنها قرار دادم و یک ترانه از آلبوم موسیقیام انتخاب کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
او هرروز من را میبیند که با همان سَرووَضع، با هندزفریای که به عضوی جدانشدنی از من تبدیل شده، درحال قدم زدن هستم. سَرم معمولا پایین است و نگاهم در آسفالت، دارد دنبال چیزی میگردد. پسربچهای سیساله را چند سال است که همه میشناسند؛ او نیز یکی مانند بقیه. پسری که دوست دارد با آدمها نشست و برخاست داشته باشد اما خجالت میکشد که اَزش بپرسند« چه خبر!؟ » آن منم!
بچهتر که بودم ( حدودا هفت، هشت ساله ) وقتی با آن سوالِ معروف مواجه شدم، تمام وجودم شبیه به یک علامت سوال شد: اینکه وقتی بزرگ شوم میخواهم چِکاره شوم؟ هروقت در تنهاییهایم به بنبستی میخوردم که برروی دیوارِ آن، این سوال، بزرگ حک شده بود، برمیگشتم و با تمام قوا در جهت عکس آن میدویدم اما هرچه بیشتر فرار کردم، دیدم که راهِ گریزی نیست؛ آن سوال، تمام هوای شهر را پر کرده بود! بزرگتر میشدم و پشتِ لَبم سبز، آن سوال نیز با من قد کشیده و تغییر چهره داد: « به چه چیزی ( شغلی ) علاقمند هستی؟ » و من باز نمیدانستم زیرا معنای علاقمندی را درک نمیکردم! نمیدانستم که یک آدم چطور میتواند به چیزی علاقه پیدا کند! بیشتر که در منگنه قرار میگرفتم، از خود میپرسیدم: « اصلا شرایط علاقمندی به چیزی، در چیست؟ » و باز گیجتر میشدم و با مُخ به درهای بسته میخوردم و مینشستم به استراحت کردن. درنهایت آنقدر استراحت کردم که به خود آمدم و دیدم که نزدیک به دو ماه است که از تولدِ سیسالگیام میگذرد و هنوز پاسخی برای آن سوالِ کهنه پیدا نکردهام!
دلم برای ابتداییترین نیازهای آدمهایی که میشناسم لَک میزند: یک ساندویچ، هروقت که هوس کردم! خریدنِ لباسی که در ویترین مغازهای میبینم، درست در همان زمان که دلم میخواهد آن را بپوشم! یک مسافرت به شهر یا هرجایی که دوست دارم در آنجا به گشت و گذار بپردازم، در هر فصلی از سال! لیست آرزوهای خندهدارم که با یک چِکِ پنج میلیونی حل و فصل میشود، تا نوکِ برج میلاد ادامه دارد و من هربار با یادآوری آنها، دلم میخواهد که نباشم!
از گنجشکهای آوارهی ساکنِ سیم برق که از سرمای زمستان به دنبال یک جای گرم، آوارهی انباریهای متروکهی خانههای نیمهکاره هستند، بلاتکلیفتر، هزار شغل عوض کردهام و سرِ آخر هم همهکارهام و هیچکاره و پول قهوهام را از جیب پدرم کِش میروم. زمانی بود که همسنِ دوستان و آشنایان ( یکیشان همین برادر کوچکترم! ) بیست و یکی، دوسالم بود و با خود میگفتم که هنوز زود است که برای انتخاب کارِ ثابت، سخت بگیرم و اکنون که کار از کار گذشته است، به نتیجهی دردناکِ « دیگر دیر شده است » رسیدهام. حال آنکه برادر کوچکترم اکنون صاحب شغلی است و مستقل و من مجبورم شبها هوسِ بستنی قیفیای که طعمِ وانیلش، آب در دهانم به راه میاندازد را با آبِ شیر قورت دهم.
من هنوز هم نمیدانم علاقه ربطی به پول دارد یا نه! مثلا همین نوشتن! میتوانم بگویم که علاقهی من نویسندگیست و باید صبح تا شب را فقط بنویسم و رمان بخوانم؟ میتوانم این را بلند فریاد بزنم تا دیگران دست از سرم بردارند و هی نپرسند که چکارهای؟ یا این هم یک راه گریز از مسئولیتپذیری است؟ خب اینطوری هزینهی خریدِ قلم و کاغذ برای نوشتن را از کجا بیاورم؟ با کدام پول، شکمم را سیر نگه دارم؟ حال باقی سوراخهایی که باید پر شوند را نیز فاکتور بگیریم! « همینگوی خوشابحالت! »
اینهمه گفتم، به گمانم این را نیز لازم است بگویم: بنبستی که اینروزها زیاد به آن برمیخورم، یک نکتهی مشترک را با تمامِ گیر و گرفتاریهای دیگرم دارد و آن، گشتن دنبال یک راهحل است: پوست انداختن و شانه خالی نکردن: ایستادن به جای فرار کردن و جملهی کلیشهایِ « پا برروی ترس گذاشتن » . این پهنهی وسیع، نوشتن و هر کارِ فیزیکیِ دیگری که به آن مشغول هستم را دربرگرفته است؛ مرزی که پشت آن گیرافتادهام و همهی احساسم بهم گوشزد میکند که تصاویرِ متفاوتی با همهی آن چیزهایی که من تابحال دیدهام، پشتِ آن انتظارم را میکشد. یک حجمِ سنگین از ناشناختهها که هروقت میخواهم بهشان فکر کنم، پشتِ سَرم درد میگیرد و با هیچ قرصی آرام نمیشود!
یک علی، در ایستگاهی انتظارم را میکشد که هیچکس (ع)ارش نمیآید با او سلام و علیک کند! دلم ملاقات با آن علی را میخواهد!