نسیمِ عجولِ امروز عصر، اصرار داشت تا برگهای توتِ جلوی کافهی آقای قهوه را بچیند. به میوهها نرسیده بود؛ آن موقع خودش را کجا و با چه وسیلهای مشغول کرده بود، بیخبرم! اکنون آمده بود تا تلافی آن روزها را درآورد! حرصی که میخورد را من که اینطرف دربهای سکوریتی، انتظارِ نوبتِ قهوهام را میکشیدم هم فهمیدم!