علی: مصرف کردی، خدا که نمرده... ها!؟
او: آره خب ولی...
علی: میدونم...
او: علی... نمیدونی چه سختمه که بعد از این همه مدت، باز...
علی: راست میگی... ولی چیکار میشه کرد؟
[ چشمانش به نوبت، خیس شدند و کلمات را از لبانش شستند و با پشت دست، پاک کردند؛ پس سکوت کرد و شنید که علی ادامه داد: ]
علی: زن و بچهات چه گناهی کردن... تو میدونی که بیماری و نمیتونی از پسش بربیای و دوباره... ولی اونها چی؟ کی میخواد اونها رو حمایت کنه؟
او: حواسم بهشون هست علی! همون قبلاها هم که شدید مصرف میکردم، حواسم بهشون بود ولی الان منظورم چیز دیگهاس... من میگم...
علی: سخت نگیر رفیق! تو بزرگترین کارِ ممکن رو کردی: تو اومدی خودت رو جلوم شکوندی و رک گفتی مصرف کردی! شاید باورت نشه ولی همین، نود درصد راه رو برات هموار کرده. باقیش هم با...
[ صدای باد، پرچمِ ساحلی که تبلیغ مغازه را بر آن نصب و جلوی ورودی مغازه گذاشته بودند، صدادار° به اینور و آنور بازی میداد و حواس او را هماهنگ با آن، دست گرفته بود! دیگر نه میشنید و نه میخواست که... ]