ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

غذا حاضر است


« غذا حاضر است »

« _ اوناهاش! نگهدار! نگهدار!
# کوش؟
_ اوناها دیگه! سمت چَپت، رد کردی! »

به سرعت، بدون اینکه راهنما بزند، فرمان را به سمت چپِ اوتوبان چرخاند. صدای کَر‌کننده‌ی ماشین‌هایی که از پشت‌سر، با سرعت در حرکت بودند، نشانه‌ی تُف و لعنتی بود که در پاسخ به این تصمیمِ یکهوییِ آنها داده شده بود اما آنها نمی‌دانستند که این برای آنها یک اَمرِ بسیار بسیار حیاتی است!

مریم، برخلاف همیشه که با طُمأنینه ، صبر می‌کرد تا ماشین بایستد و کمربند ایمنی خود را باز کند و در ضمن نیم‌نگاهی هم به آینه‌ی آفتابگیر بیاندازد، این‌بار در حال حرکت، دستگیره را چنگ زد! صادق، که عرق از سر و کولش می‌ریخت و از آینه‌ی بغل، حواسش بود ماشینی، چیزی به سمتشان نیاید، فریادزنان خطاب به مریم گفت:
« آهای! چته تو؟ صبر کن وایستم! الان یه بدبختیِ دیگه آویزونِ گردنمون می‌کنی !؟ »

مریم اما حواسش جایی دیگر بود. به محض پریدن از ماشین، در را به داخل هل داد، بدون اینکه مطمئن شود بسته شده است که در همین حین محاسباتش غلط از آب درآمد و دَر، شالَش را گرفت. گردنش به سمت در کشیده شد و آه از نهادش بلند شد!

مریم : « درد بگیری تو...! » صادق که مشغول چک کردن لیست پیام‌هایشان بود، با تکان دادن سر، زیر لب گفت: « همه‌ی زن‌ها سرعت‌گیر‌ن! » با عصبانیت، سری تکان داد و ادامه داد: « تف به این شانس! » سپس گوشی را برروی صندلی شاگرد پرت کرد و با غُرولُند، به سمت دستگیره خم شد: « وایستا بینم! دَر رو کَندی! »

تقریبا شال از سرش افتاده بود. بادِ سردِ پاییزی، بر عرق‌های سر و صورتش نیش می‌زد و او با همین وضعیت، کیفِ پول به دست، با قدم‌هایی دوتا-یکی، به سمت رستوران می‌دوید. با خود می‌گفت: « کاش میذاشتم دنده عقب بگیره! اون همه غذا رو که نمیشه این‌همه راه تنهایی تا ماشین آورد! » در همین حین دست بر جیب سوییشرتش زد و متوجه شد که گوشی را در ماشین جاگذاشته! می‌دانست که نمی‌شود برگردد؛ این کار، مصادف بود با بدوبیراه‌هایی که طبق معمول قرار است از صادق بشنود! نئونِ قرمزرنگِ چشمک‌زنِ رستوران، در چندمتری‌ش بود. سرعت قدم‌هایش را کم کرد. تَه گلویش بوی خون گرفته بود. تلاش کرد نفس‌های سوخته‌اش را جبران کند. با آستینِ لباس، عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. موهای پریشانش را در ریز شال مرتب کرد. بعد از مکثی کوتاه، قدم در چهارچوبِ دَر گذاشت. دستگیره را به داخل هل داد و وارد شد. آرزوی دردسترسش، این بود که غذا داشته باشند!

غذا حاضر استمینیمالداستاننویسندگی خلاقنویسندگی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید