+ فارست! توی ویتنام میترسیدی؟
_ آره. خب. نمیدونم.
_ بعضی وقتا بارون اونقدری میایستاد که ستارهها بیرون بیان و بعد قشنگ میشد.
_ ...مثل موقعی بود که خورشید، روی دریاچه به خواب میره... همیشه یه میلیون تلألو روی آب بود.
_ مثل اون دریاچهی کوهستانی، خیلی شفاف بود جینی: مثل دوتا آسمون بود که روی هم قرار گرفتن.
_ و بعد توی صحرا، موقعی که خورشید طلوع میکنه؛ نمیتونستم بگم آسمون کجا تموم میشه و زمین شروع میشه... خیلی قشنگ بود!
+ کاش میتونستم اونجا پیشت باشم..!
_ بودی...
+ دوستت دارم...
و بعد، تنها° نگاه... بیهیچ حرفی...