قهوه، کاری با فالم نداشت اما میگفت که حالم خوبه... « سالها دل طلب جام جم از ما میکرد... » دنبال تایید اینکه حالم واقعا خوبه، یا خوبه که خوبه و یا چجوری باشه بهتره و... گشتن، روالی بود ( و شاید هنوزم هست ) که تا همین کلمهای که درحال نوشتنش هستم، همراهیم میکرد ( میکنه ) ایدهآل، یعنی همون چیزی که باعثِ آزار و اذیت من شده! شنیدنش، شاید به همون اندازه عجیب باشه که گفتنش برای خودم! درواقع صحبتم جنگه! از راهِ جنگ، به ایدهآل رسیدن، شبیه به قایقی میمونه که طوفان رو به مقصدِ یه ساحل زیبا پشتسر بذاره. ولی چه فایده؛ وقتی قراره تیکه-پارههاش به اونجا برسه! به چه دردی میخوره!؟
مثال، دوپهلو بود. منظور رو نرسوند. قطعا سوال پیش میاد که هیچ مسیری از زندگی، بدون چالش نیست؛ آروم نیست! پس یعنی نباید به مقصد فکر کرد و برای حفظ سلامت، زیر سایه لَم داد؟ کجای مثال رو درست بیان نکردم؟!
یه احساس درونم هست که گمونم خوده جوابه ولی بیانش برام سخته! تنبلیِ یا بیمسعولیتی درمقابل پیشرفت دادنه محتوا! نمیدونم اما هست! نکنه همین عاملِ منفی، راهحلِ رسیدن به این احساسه؟
حجم کلمات زیاده، پس عِجالتاً از یه جایی شروع میکنم، ببینم به کجا میرسم! اینجوری مینویسم:
ترس، یعنی ندیدنِ هدف؛ هدفی که میتونه باشه! هدف رو میشه هم ساخت، اگه ترس اجازه بده! بهرحال ترس آنها مانعِ که ریشهی همهی گرفتاریای یه آدم میتونه باشه! ترس مساویِ با لذت نبردن و بدون لذت، زندگی وجود نداره. محرکِ هر آدم برای رسیدن به هرچیزی که میخواد باشه، لذته! تصورِ لذته مزهی ترشِ پرتقال و تلاش برای خریدنه یه کیلو از اون بهتریناش! ترس میگه پرتقال میخوای چیکار! بگیر بخواب بابا! چی از خواب شیرینتر!؟ یه دست لباسِ شیک و پیک، میتونه یه روزِ کاملِ تو رو لذتبخش کنه ولی ترس از راه میرسه و میگه همینهایی که داری، خیلی هم خوبه! اصلا لباس میخوای چیکار! بیرون چه خبره که حالا بخوای بخاطرش خودت رو به زحمت هم بندازی! بگیر بخواب! مسافرت، از بزرگترین لذتهایی هست که میتونه حالت رو سرجاش بیاره ولی ترس میگه تو این کرونا و شلوغی و گرونی، مسافرت کیلو چنده! بخواب و خوابش رو ببین! اونم بدون هیچ دردسر و محدودیتی!
ترس یعنی گیرافتادن تو یه چاله و به جای تلاش برای بیرون اومدن ازش، هی زیر پاهات رو بِکَنی و بیشتر فرو بری! ترس یعنی تاریکی. یعنی توهمِ ساختگی از یه خوبی، درحالی که خوبیِ واقعی، جایی بیرون از محیطی که ترس، تو رو داخلش زندونی کرده، انتظارت رو میکشه! ترس یعنی درد کشیدن و لذت بردن از اون، عوضِ انداختنِ یه نگاه سَرسَری به چند قدم اونوَرتر که حال خوب و رشد کاملا دردسترس هست. یعنی عادت به عصا، با وجود اینکه خودت دوتا پای سالم داری!
رسیدن به هیچ چیزه قشنگی، مگه با تلاش و مسعولیتپذیری، اتفاق نِمیفته. این رو همهمون اَزبریم اما اینم میدونیم که ما به شکست خوردن هم عادت کردیم. قبل از بلند شدن و رفتن به سمت یه چیزی، قبلش جعبهی کمکهای اولیه رو آماده میکنیم تا مبادا زخمی، چیزی، خاطرمون رو آزرده کنه!
ما عادت کردیم به نرسیدن و نشدنهایی که وِردِ زبونِ آدمهای دوروبرمون هستن و باور کردن اون عقاید! میدونی چرا؟ چون این آسونه و آدم یعنی موجوی که راحتطلبِ اما این با لذت خیلی تفاوت داره! رفاه، مالِ ترسوهاست و لذت و شن و ماسهی داغ، سهم اونایی که یکجا نشستن رو انتخاب نکردن. کسی که گوشش به حرفای دیگران بدهکار نیست، همون کسیِ که بیشترین ضربه رو از این داستان خورده و با خودش به تفاهم رسیده که بره تو خودش، از چهارپایه بالا بره و دنیاش رو از پشت قابِ نگاهِ خودش ببینه! صدا آدمایی که از دور و اطراف به گوشش میرسه رو مثل نسیم صبحگاهی ( ? ) روی پوستش احساس میکنه که فقط باید بهش لبخند زد.
همهچیز از هر آدمی ممکنه! هرکس میتونه شروع-کنندهی مسیری باشه که شاید قبلتر از اون، همه با انگشت هُوش میکردن و برعکس. اینکه چی رو تا کجا ادامه بدی و کجا مسیرت رو عوض کنی و تا شروعِ بعدی، چقد لِفت بدی، نه سن و سال میشناسه و نه جغرافیا برمیداره. هرکس هرروز صبح میتونه مسیرِ زندگیای که همیشه آرزوش رو داشت رو از نو کلید بزنه. البته گفتم که، صبح!