فریاد مگسها را آنطرف شیشهی درب میدیدم، ببخشید، میشنیدم و میدیدم مگسهایی را که از این طرف، باهاشان همدردی میکردند! انگار که میگفتند: « نترس، طاقت بیار، نجاتت میدم و... » یا شاید هم داشت به آخرین حرفهایش گوش میداد زیرا میدانست که هیچ راه دیگری در کار نیست؛ هردو این را میدانستند!
حشرهکش را اسپری کرده و ده دقیقه بود که پشت درب، روی پلههای ورودی نشسته بودم و انتظارِ اثر گذاشتن سم را داشتم. با اینکه مگس بودند و روالِ زندگیشان موذیگَری بود ( و خودشان نیز این را میدانستند ) و من نیز به عنوان موجودی زنده، این حق را داشتم تا از خود دفاع کنم، با اینحال از مردنشان خوشحال میشدم