ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

قاخ

سطل را برداشتم و محتویاتش را بر صحنه‌ی بی‌رنگِ روبرویم پاشیدم که خاکستری شد. لگدی به کون آن زبان‌بسته تحویل دادم و پلک‌هایم اَزجا کنده شد. « جز از کل » داشت از دستم می‌افتاد. صفحه‌ی سیصد و بیست و نه را به خاطر سپردم و دنبال بوک‌مارک، در چند صفحه بعدتر گشتم و با احتیاط در آن صفحه تَرکش کردم و با ملاحظه برروی مبل گذاشتمش؛ « ریگ روان » به امانت‌داریِ بیشتری احتیاج داشت! با بی‌احتیاطی‌ای که جا داشت، برروی مبل وِلو شدم و چشمانم را بستم. ممکن بود کسی از راه برسد و یکی از ماشین اصلاح‌ها را بردارد؛ شاید هم سشوار را؛ نه، سشوار° مالی نبود، قیچی‌ها قیمتی بودند: ظاهرشان داد می‌زد! شاید هم مشتریِ غریبه و موجهی دستگیره‌ی در را باز می‌کرد و دنبال آرایشگر می‌گشت... دلایل° پشت‌سر هم° قطار می‌شدند و من ( در آن لحظه ) آن مسافر بی‌خیالی بودم که برایش اهمیتی ندارد ایستگاهش رد شود؛ او آمده قطارسواری!


« (مهراد هیدن)

با اینکه الان پیشمی تو عالیه / اسمم با ماتیک رو آینه‌اس که داره وا میره

بازم کمه نه، بازم کمه نه، بازم کمه نه، میخوام نره نه / هرویین منی تو

داری الان یکو تو یه وقت نری دو / ندی بهم اون حسه غریبو

چون برمیگردی آره برمیگردی ولی میگم که دیره / میرم و میرم دیگه بر نمیگردم... »

کلمه‌ها° قاطی در نت‌های ( این ) ترانه، احاطه‌ام کرده و واضح احساس کردم که ( اقلا ) هشت سانتیمتر از زمین فاصله گرفته‌ام! گرمای آفتابِ زمستانی را احساس کردم؛ پشتِ پلک‌هایم، زیر این لحافِ ضخیم، خواب می‌خواستند؛ پس ادامه داده و به زندگی در آن‌طرفِ پلک‌هایم دقیق شدم: « زنی را دیدم که چادرش را دوست دارد. قبول دارد که با نماز، می‌تواند گره از کارهایی باز کند که من و عباس و محمد و ابراهیم ( برادرهایم ) با سه شیفتِ کاری هم از عهده‌شان برنمی‌آییم! هاله‌ی سَبز‌آبیِ دورش مشخص بود و به چشم‌ریز کردن نیاز نبود. دست‌هایش بوی آرد می‌دادند که لکه‌هایش بر دامنِ دوازدهمِ دی جامانده بود و در یک دستش، لیوان کاغذیِ قهوه‌ام را ( که در خانه جاگذاشته بودم ) دیدم و دست دیگرش، چادر را بر آن، سقف کرده: قهوه با طعم چادر مادر، خوردن دارد؛ خوردن داشت... »


با آگاهی، مشغول ادامه‌ی این زندگی ( خواب دیدن ) بودم پس ادامه دادم: « مشتریِ سَرشَبم را به یاد آوردم: مادربزرگی که نوه‌اش را با خود برای اصلاح به آرایشگاه آورده بود! به او نیز روز مادر را تبریک گفتم! از ظاهرش خواندم که از جنس مادرم است: از آنهایی که تبریکِ روزِ مادر، بیشتر از کادوی چند ...تومانی روحش را نوازش می‌کند! احساس کردم مادرم از دیدنش خوشحال می‌شود، باید باهم آشنایشان کنم! مادربزرگ° دوتا مادر است؛ مانند مادرم پس لطیف‌تر است! نمی‌دانم او نیز مانند مادرم، خود° شیرینیِ سالروزش را پخته بود یا... بااین‌حال در آن لحظه تصمیم گرفتم که به نوبه‌ی خود، بهش کادو بدهم؛ ده‌ هزار تومان، زیر نرخ بازار ازش بگیرم! بی‌شک ارزش او بیشتر از این مبلغ بود اما می‌دانستم از یک آرایشگرِ درصدی، بیش از این انتظار نمی‌رود...‌ او که باید می‌دانست، می‌دانست!


دنیای گرمی بود، آن‌قدر که گوشه‌ی چشمانم، تحت‌تاثیر آن، خیس شده بودند! فقط نمی‌دانم چرا قلبم این‌طور نامنظم می‌زد: دوتا می‌زد و یکی جا می‌انداخت و بعد سه‌تایی می‌زد...! این هم از تاثیرات اشعه‌های خورشیدِ زمستانی‌اند؟ دلم خواست به دوستانی که می‌دانستم مادرشان نیست، زنگ بزنم و ابراز همدردی کنم اما این کار را نکردم... و عوضش سراغ کیفِ دوشی‌ام را گرفتم که یک دانه « قاخ » در آن منتظر بود تا گره من را با مادرم محکم‌تر کند!


توضیحات: قاخ، یک نوع شیرینی‌ محلی خراسان شمالی است، با ترکیباتی مانند: آرد و شیر و زیره دارد که معمولا با چاشنی‌های محلی: شیره‌ی انگور. ( بسته به جغرافیای پخت آن، متفاوت است. )

داستانروز مادر
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید