ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

ماهی مُرد...


« عه!!!! ماهی کو؟؟؟؟ »

وقتی این را گفتم که حَلقم° از داد، پاره شده بود! وقتی که تُنگ خالیِ ماهی را در سینک ظرفشویی دیدم...
قضیه‌ی سال پیش که یک‌دانه ماهیِ نجات‌یافته از دو ماهی قرمز، از چالشِ بی‌توجهی را که با پلاستیک فریزر به سمت پارک ملت می‌بردم و... تمامِ ذهنم را به یک‌باره پر کرد! اینکه بعدازظهر دیده بودمش که کم‌تحرک شده و گوشه‌ای از تنگ، به فضای آشپزخانه زُل زده بود و با خود قرار گذاشتم که بروم و از جوی سر کوچه، آب بیاورم و آبِ کهنه و بی‌اُکسیژنش را عوض کنم... عذاب وجدان، تمام وجودم را فرا گرفت! من دچار یک فراموشیِ ساده شده بودم و یک‌نفر جان داده بود! چه می‌توانستم بکنم؟ چه می‌توانستم بگویم؟ خودم را سرزنش بکنم؛ این‌گونه او برمی‌گشت؟ یک‌بار، چند روز پیش نجاتش دادم؛ اگر امروز هم، آنجا که دیده بودمش، او نیز من را دیده و باز هم انتظارِ دستِ یاریِ من را کشیده بود... اگر در این انتظار مرده بود... جوابِ این انتظار چگونه باید می‌دادم؛ سوالی که از دو ساعت پیش، تاکنون و شاید همیشه، با من همراه است! با واگویه‌هایی که حین شام خوردن، حین مسواک زدن، مقابل سینک ظرفشویی، آنجا که نگاهم به تنگِ خالی، گره خورده بود! در اذیتم! امشب، منِ فراموش‌کار، به سادگی، دوستی را از دست دادم... دوستی که در فکرِ رها کردنِ او در خانه‌ی واقعی‌اش، استخر بزرگ پارک ملت بودم و با دست‌دست کردنم... دوست خوبم، ماهیِ قرمزِ دوست‌داشتنی، من را ببخش! ببخش که حتما باید می‌مُردی تا من درسی بزرگ بگیرم: اینکه « گاهی خیلی ساده، چیزهای باارزشی را ازدست می‌دهیم تا متوجه شویم که گاهی خیلی زود، دیر می‌شود! » من را ببخش...

ماهی قرمزسید علی نصرآبادینویسندگی خلاقنویسندگیداستان
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید