من آدمی نیستم که بتونم کتاب معرفی کنم؛ حداقل فعلا این توانایی رو ندارم! من موقع کتاب خوندن، حتی مقدمهاش رو نمیخونم که داستان لو نره. پس احساس میکنم که با توضیح دادنه برداشتم از اون کتاب، یه جورایی در حق خوانندهای که بخواد با حرفهای من سراغ اون کتاب رو بگیره، بدی کردم! این طرز فکر منه و قرار نیست درست باشه. ولی با همهی اینها، یه قسمت از کتاب انقدر من رو وابستهی خودش کرد که نتونستم به نگاهِ زیبای شما هدیهاش نکنم! واقعا نتونستم! همینجا هم جاداره که از دوستم علی که با امانت دادنه این کتاب به من، همچین احساسی رو به امشبِ من هدیه داد و همچنین به شما ( ? ) سپاسگزاری کنم. چه سنتِ زیبایی هست این امانت دادن کتاب به همدیگه! پس بیایم و سعی کنیم امانتدارِ خوبی باشیم تا این راهِ قشنگ، ادامهدار بمونه!
مخلص همیشگیتون، علی!
بریم قسمتهایی از « ملت عشق » رو باهم بخونیم!
« ...به این ترتیب، گمانم زمانم در قونیه به سر آمده. وقت رفتن رسیده. عشق حقیقی راه را بر استحالههای غیرمنتظره میگشاید. عشق نوعی میلاد است. اگر « پس از عشق » همان انسانی باشیم که « پیش از عشق » بودیم، به این معناست که به قدر کافبغدوست نداشتهایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است!
باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودنه به در آیی.
شعر، موسیقی، پایکوبی، دست افشانی... مدارا، سیّالی... استحالهی مولوی به نظرم کامل شده...پیکر دارد به شاعری توانا و ترجمان حال جمله خاموشان تبدیل میشود.
و اما من؛ من هم تغییر کردهام و تغییر میکنم. از هستی به نیستی میروم؛ از موسمی به موسمی، از مرتبهای به مرتبهای، از زندگی به مرگ میلغزم. یاد حرفهای بابا زمان میافتم. میگفت برای اینکه ابریشم سالم از پیله خدا شود، کرم ابریشم باید از جانش بگذرد.
دوستی و همدلیمان لطف الهی و ارمغانی بیمثال بود. با گپ و گفت بزرگ شدیم، شاد شدیم، جوانه زدیم، مثل گل دادن کلمه دادیم و مزهی کامل بودن را چشیدیم. هیچ کس نمیتواند به تنهایی از خامی به پختگی برسد. باید رفیق راهت را پیدا کنی تا مثل پرنده از این منزل به آن منزل پروازت دهد. و اگر پیدایش کردی، خودت را نه، او را باید بزرگی ببخشی.
شب سماع، پس از آنکه همه رفتند و سر و صداها خوابید، تک و تنها در سماعخانه نشستم. داشتم به پایان زمان مشترکم با مولانا در این دنیا میرسیدم. در مدت دوستیمان زیباییای نادیده را باهم قسمت کردیم؛ مانند دو آینه که بیوقفه تصویر هم را منعکس میکنند، در وجود یکدیگر به تماشای ابدیت نشستیم. اما در پایان چرخ میچرخد، دور تمام میشود و آینه به راز بدل میشود. هر زمستانی بهاری دارد و هر بهاری پایانی دارد.
و این نکته هنوز معتبر است: هر جا عشق باشد، دیر یا زود، جدایی هم هست. »