« _ ...هرچی که دلت بخواد، نیازی نیست که به زبون بیاری، خودش اتفاق میفته! مثلا الان، مگه من ازت خواستم که این سایت رو بهم معرفی کنی؟
+ عه، راست میگی ها! اون شب که اومده بودم اصلاح، من و تو راجبش حرف میزدیم. بعد من از اصلاح تو خوشم اومد، به یاسین گفتم. بعد یاسین سرشب اومد اینجا و آهنگ زنگ گوشیت رو شنید و فکر کرد که شبیه آهنگ زنگیِ که قبلاً داشته و الان من باید اینجا باشم که دوباره یادآوری بشه و یاسین، این آهنگ رو برام پخش کنه ( که البته با مال تو، فرق داره و فقط با یه نتِ شبیه به هم، شروع میشه ) و بعد یهو یادش بیاد که یه سایت هست که... »
توی دلم، صحبتِ استیو جابز رو یادم اومد که همچین چیزی میگفت: « ... این یه واقعیته که بین اینهمه مسیر برای ادامه دادن، درمقابل عقلی که به ظاهر مسعول انتخاب مسیر درستِ، این دلِ که میدونه کجا باید رفت. پس تمرین کن تا بتونی صداش رو تشخیص بدی ( البته با کمی دخل و تصرف از اینجانب! ) » ولی درحد یه فکر که تبدیل به صدا نشد، باقی موند!