ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

نویسندگی خلاق _ شروع دوباره






تمرین این شنبه: داستانی با تم پیشگویی بنویسید.

برای داشتن ایده، می‌تونید این متن از گابریل گارسیا مارکز رو بخونید.


اندیشه‌خوانی بدون سیم

پزشک متخصص اعصاب فرانسوی بسیار معروفی که مدام در حال تحقیقات علمی است، چند شب پیش برایم تعریف کرد در مورد مغز بشر چیزی کشف کرده است که ظاهراً مسئله بسیار مهمی است، فقط اشکال کار در این است که نمی‌داند این کشف به چه دردی می‌خورد. بسیار امیدوارانه پرسیدم امکان ندارد که این کشف با پیش‌بینی ارتباطی داشته باشد، با خوابهایی که بعد به واقعیت می‌پیوندند، با اندیشه خوانی؟ تنها جوابش نگاهی بود پر از دلسوزی و شفقت.

۱۸ سال قبل نیز چنان نگاهی را دیده بودم. وقتی از یکی از دوستان صمیمی‌ام که او هم مدام در حال تحقیقات علمی بر مغز بشر است همین را پرسیده بودم. در دانشگاه مکزیکوسیتی تدریس می‌کرد. عقیده‌ام از همان زمان این بود که اندیشه‌خوانی و انواع مختلف ارتباطات آن، آنطور که ناباورانه تصور می‌کنند، به جادوگران ربطی ندارد و مسأله‌ای است بسیار ساده و جسمانی. البته علم و دانش آن را رد کرده بود چون چیزی از آن سرش نمی‌شد. درست همانطور که تصور می‌کردند زمین مسطح است و نمی‌خواستند گرد بودنش را قبول کنند. اگر اشتباه نکنم دوست من تأیید کرد و گفت بسیاری از قسمت‌های مغز بشر هنوز در تاریکی فرو رفته و کشف نشده است، ولی حاضر نبود بپذیرد در میان آن همه ظلمت ممکن است منطقه‌ای هم برای پیشگویی وجود داشته باشد.

دربارۀ اندیشه‌خوانی چند مثال برایش آوردم و او تمام آنها را فقط به حساب تصادف گذاشت. حتی با آنکه بعضی از موارد بسیار واضح بود.

یک شب به او تلفن کردم تا برای شام به خانۀ ما بیاید ولی متوجه شدم در آشپزخانه به اندازۀ کافی غذا نداریم. بار دیگر به او تلفن کردم تا تقاضا کنم همراه خود یک بطری شراب بیاورد. یک شراب عادی، نه از آن مارکهای معتبر، و یک تکه هم سوسیس. مرسدس در آشپزخانه داد زد بگویم مایع ظرفشویی هم بخرد. ولی دوست من دیگر از خانه خارج شده بود. درست در لحظه‌ای که گوشی تلفن را زمین می‌گذاشتم به نحوی بسیار واضح حس کردم بنابر منطقی ناگفتنی، دوستم پیغام را دریافت کرده است. پیغام را روی قطعه کاغذی یادداشت کردم تا بعد نتواند به پیش‌بینی‌ام شک کند. در ضمن به منظوری بسیار شاعرانه اضافه کردم یک شاخه گل سرخ هم بیاورد. چندی نگذشت که همراه همسرش وارد شد. چیزهایی که از او درخواست کرده بودنم و مایع ظرفشویی هم همراهش بود؛ درست از همان مایعی که ما همیشه مصرف می‌کردیم. هر دو، حتی اندکی شرمنده، گفتند سوپرمارکت باز بود و فکر کردیم بهتر است این را هم برای شما بخریم. فقط از گل سرخ خبری نبود. آن روز من و دوستم مکالمهای را آغاز کردیم که همچنان ادامه دارد. آخرین باری که ۶ ماه قبل ملاقاتش کردم همچنان تحقیق می‌کرد تا بتواند کشف کند «حضور ذهن» در کجای مغز بشر مخفی است.

زندگی خیلی بیشتر از آنچه بتوان تصور کرد با این مسائل اسرارآمیز زیباتر شده است. شب قبل از به قتل رسیدن ژول سزار، همسرش کالپورنیا وحشت‌زده دید ناگهان تمام پنجره‌های خانه چهارتاق باز شدند. بدون سر و صدا و بدون آنکه بادی وزیده باشد. قرن‌ها بعد، نویسندۀ معروف تورنتن وایلدر جملهای را به ژول سزار نسبت داد که نه در خاطرات نبردهای او وجود داشت و در نوشته‌های پلوتارک و زوتونیو. ولی به بهترین نحو حالت بشری امپراطور را بیان می کند: «من که خودم بر این همه بشر حکومت می‌کنم، یک مشت پرنده و رعد و برق بر من حکومت می‌کنند.» تاریخ بشریت از زمانی که یوسف جوان در مصر خوابها را تعبیر می‌کرد، همیشه مملو از این گردبادهای افسانه‌ای بوده است. دو دوقلوی همشکل را می‌شناسم که در آن واحد در دو شهر مختلف دندان درد گرفتند، آن هم درست یک دندان خاص. وقتی هم با هم هستند حس می‌کنند افکار هر کدام به افکار دیگری سرایت می‌کند.

سال‌های سال قبل در طول کرانه‌های کارائیب با طبیبی آشنا شدم که با غرور تمام افتخار می‌کرد و می‌گفت می‌تواند از فاصلۀ دور حیوانی را معالجه کند. البته باید دقیقاً به او می‌گفتند حیوان کجاست. با چشمان خودم دیدم آن طبیب از فاصلۀ دور دعاهایی می‌خواند و من گاوی را می‌دیدم که از زخم‌هایش کرم به زمین می‌ریخت و شفا می‌یافت. با این حال می‌دانم در این روزگار فقط یکبار مسئله اندیشه‌خوانی را جدی گرفته و آن را به آزمایش گذاشته‌اند. نیروی دریایی آمریکا هیچ طریقی را به دست نمی‌آورد تا با زیردریایی‌های اتمی در زیر یخ‌های قطب شمال تماس بگیرد. تصمیم گرفتند این اندیشه‌خوانی را آزمایش کند. دو نفر، یکی در واشنگتن و یکی هم در داخل زیردریایی تمام کوشش خود را به کار بردند تا بتوانند با هم ارتباطی مغزی برقرار کنند. بدیهی است که نتیجه منفی بود و به جایی نرسید. چون اندیشه‌خوانی باید خودبه‌خود پیش بیاید و راه مشخصی برای برقراری‌اش وجود ندارد. با سپر از خود دفاع می‌کند. هر گونه پیش‌بینی مثلا پیشگویی‌های نوستراداموس فقط در زمان وقوع خود آشکار می‌شوند و اگر غیر از این بود از همان ابتدا با شکست روبرو می‌شد.

با اعتقادی راسخ در این


موارد صحبت می‌کنم، چون مادربزرگ مادری‌ام هم در علم پیشگویی مهارت تام داشت. در عمرم هرگز کسی را مانند او ندیدم. از آن کاتولیک‌های سخت مذهبی بود که دیگر نظیرشان یافت نمی‌شود. پس هر شیوۀ پیشگویی را اکیداً رد می‌کرد. مثل فال ورق، فال کف دست یا احضار روح. اما در پیشگویی‌های خودش استادی بود بی‌همتا. به خاطر می‌آورم که در آشپزخانه وسیع خانۀ ما در آراکاتاکا به علامات مرموز روی نان‌هایی خیره می‌شد که از تنور بیرون می‌کشید.

یک بار روی خمیر نان، شماره ۰۹ را دیده بود. دنیا را زیر و رو کرد تا موفق شد یک بلیت بخت‌آزمایی با آن شماره پیدا کند. ولی برنده نشد. با این حال هفتۀ بعد در بازار مکاره، برندۀ یک قهوه جوش شد. بلیتش را هفتۀ قبل پدربزرگم خریده و در جیب کتش فراموش کرده بود. شماره‌اش 09 بود. پدربزرگ من 17 فرزند داشت که در آن زمان آن‌ها را طبیعی می‌نامیدند. انگار فرزندان یک زناشویی طبیعی همگی مصنوعی بودند. مادربزرگم دیگر فرزندان پدربزرگم را نیز مثل فرزندان خودش می‌دانست. آن فرزندان در تمام کرانه پراکنده شده بودند. مادربزرگم موقع صبحانه با یک یکشان حرف می‌زد، از سلامتیشان جویا می‌شد و این که کار و بارشان چطور است. انگار داشت مکاتبه‌ای مرموز و در آنِ واحد را انجام می‌داد. زمانی بود که در لحظاتی بسیار نامناسب پشت سرهم تلگراف می‌رسید و مثل گردبادی وحشت‌انگیز خانه را در خود می‌گرفت. تلگرافها دست به دست می‌گشتند بدون اینکه کسی جرات کند بازشان کند. تا اینکه یک نفر به فکر افتاد تا بدهند بچه کوچولوی معصومی بازشان کند، درست مثل اینکه معصومیت قدرت داشته است اخبار بد را به اخبار خوش تبدیل کند.

یک‌بار هم تلگرافی رسید و دیگران بازش نکردند تا پدر بزرگم به خانه برگردد. مادربزرگم بسیار خونسرد گفت «از جانب پرودنسیا ایگورآران است که دارد اطلاع می‌دهد به زودی به اینجا خواهد آمد دیشب خواب دیدم راه افتاده است». وقتی پدربزرگم به خانه برگشت دیگر لازم نبود تلگراف را باز کند، چون همراه پرودنسیا آمده بود. بر حسب اتفاق در ایستگاه قطار به او برخورد بود، با پیراهنی که رویش پرندگان رنگارنگ داشت و یک دسته گل بسیار بزرگ در دست و مطمئن از اینکه پدربزرگ به خاطر آن تلگراف به پیشوازش رفته است.

مادربزرگ تقریباً ۱۰۰ ساله شده بود که از جهان رفت. هرگز هم در بخت‌آزمایی برنده نشده شده بود. چنان عقلش را از دست داده بود که دیگر از حرف‌هایش چیزی نمی توانستی درک کنی. با وجود اینکه برایش توضیح داده بودیم گویندۀ رادیو در خانۀ ما نیست، تا وقتی رادیو روشن بود حاضر نمی‌شد لخت شود و پا بر بستر بگذارد. خیال می کرد می‌خواهیم گولش بزنیم. چون می‌خواست قبول کند از آن دستگاه ابلیسانه صدای کسی از شهری دور دست به گوش برسد.

یادداشت‌های پنج‌ساله

گابریل گارسیا مارکز

۲۵ نوامبر ۱۹۸۰






#اینجانب ؛))

عنوان: پیشگویی

این رو به جرات میتوانم راجب خودم بگم که من همیشه توی انتخاب کلمات راحتم. منظورم بِداهه-نویسی هست! کافیه یکی بیاد و بگه علی راجب این موضوع ، همین الان بنویس. اصلا ننویس، حرف بزن ، خیلی راحت راجبش می‌نویسم. به انشاهای دوران مدرسه میتونم اشاره کنم: موردعلاقه‌ترین کلاس در طول دوران تحصیلم بود. شاید بهمین خاطر که نوشتن برام آسون و البته لذت‌بخش بود. چندبار پیش اومده بود که اصلا هیچی ننوشته بودم و وقتی معلم اسمم رو می‌خوند، با دفترِ سفید، پای تخته حاضر می‌شدم و همینطوری هرچی در لحظه به ذهنم می‌رسید رو به زبون میاوردم و جالب‌تر این بود که بهترین نمره‌های کلاس هم مال من می‌شد! فکر کنم در کل دوران تحصیلم، همون زنگ بود که توش واقعا به خودم افتخار می‌کردم و سنگینیِ نگاهِ بچه‌زرنگ‌های کلاس رو روی خودم احساس می‌کردم که یجورایی حسودی میکردن و چقدر هم که کیف داشت چون من تقریبا تو همه‌ی درس‌های دیگه، همین حس رو نسبت به اونها داشتم؛ مخصوصا ریاضی! یه بارم توسط یکی از همون شاگرد اول‌های کلاس مورد تحسین قرار گرفتم! حتی همین الان هم میخواستم نوشتن راجب این موضوع رو بذارم برای فردا، چند دقیقه قبل از جلسه یا اصلا تو همون جلسه! با اینحال، نمی‌دونم چرا این‌بار، چیزی به ذهنم نرسید تا در مورد موضوع این هفته بنویسم! عجیب بود. این اولین‌باری بود که یه همچین اتفاقی میفتاد! شاید دلیلش ذهنِ مشغولم بود و شاید هم همون حس حسادتی که شاگرد اول های کلاس ، خیلی وقت پیش نسبت به من داشتن، و الان من به بچه‌هایی که نوشته‌هاشون مورد تشویق اعضای انجمن قرار میگیره؛ منی که انقدر سابقه‌ی نوشتن دارم، درمقابل اعضاییی که... اینجاست که میگم برای من، نوشتن رابطه‌ی مستقیمی با آرامش داره؛ چه روحی و چه جسمی! من اگه حالم خوب باشه، تو کمترین زمان، میتونم بهترین متن رو بنویسم یا هرکار دیگه ای که شاید مهارت کمی توش داشته باشم. ولی الان هم حالم زیاد مساعد نیست و ازطرفی کلمات وادارم کردن به نوشتن... داستان چیه؟ یعنی اول لازمه تا به چیزی اعتراف کنم و بعد سوژه سراغم رو بگیره؟ خواسته‌ی اونهاست این سردرگمی‌ها؟

از هر راهی که می‌خوام وارد بشم، به شکافی نمی‌رسم تا دستم رو بهش قلاب کنم. میتونم کلی حاشیه برم و مثل الان، تو بهترین حالت صادقانه بنویسم نمیشه که نمیشه ولی... نمیشه. چطور میشه که اینجوری میشه؟ مثل موندن تو یه چهاردیواری که بیرونش داره بارون میاد و داخل، کولر خرابه و تو نمیدونی تکلیفت چیه؟! کلافه‌ای! همیشه اولین‌بار، سخت‌ترین‌-باره و این اولین‌بار، داره اذیتم می‌کنه! داشتنه یه مهارت، می‌تونه باعث افتخار یه آدم بشه! اینکه سینه سِپَر کنی و بگی آهای، من این‌کاره‌ام! این یعنی تو برای اون، زحمت کشیدی! یعنی تو علاقت رو پیدا کردی. یعنی همه تو رو به اون مهارت میشناسن! و حالا منی که خودم رو بیشتر از هرچیزی، نویسنده می‌بینم، وقتی به این دَرِ بسته میخورم، گیج میشم و حاضر نیستم قبول کنم که نمیتونم! که یه بار درحالی که دستم رو میارم بالا و لبخند روی لَبَمه، بگم دوستان، من چیزی ننوشتم ! نمیتونم! سخته! اگه بخوام از گذشته، برای آینده حرف بزنم، خودم رو روی سِن میبینم، درحالی که دستم زیرِ چونه‌امِ و به دوربین و حُضار محترم ، لبخند تحویل میدم و منتظرم تا کف و جیغ و هورا تموم بشه تا راجب کتابی که به تازگی برنده‌ی نوبل ادبیات شده، چند جمله‌ای، صحبت کنم! کسی که رویاش اینه؛ یجورایی کلمات رو تو خونِ خودش احساس میکنه، چی میشه که الان نمیتونه به واژه رو بذاری جلوش و شروع کنه به تصویرپردازی راجبش! اگه بخوام خودم رو زیرو رو کنم تا دلیل این اتفاق نادر رو دربیارم، به بی‌برنامگی می‌رسم؛ فراموش کرده بودم براش وقت بذارم که این از غرورم میاد چون به خودم مطمئنم! و قطعا این، جایی تو ناخودآگاهم جاخوش کرده که توجیه می‌کنه این تنبلی رو! وگرنه چرا باید بقیه‌ی کارها، همگی داخل برنامه‌ی روزانم بیاد اما این‌یکی...! بااینحال، از هر راهی هم که دنبال جواب راه میفتم، می‌بینم بازم باید میشد که بنویسم... چرا نشد؟ اگه ده سال پیش ازم می‌پرسیدن که ده سال بعد قراره چه اتفاق مهمی، در فلان برهه بیفته، حرفی برای گفتن داشتم ولی هیچوقت نمیتونستم حدس بزنم که یه روز درمقابل یه کلمه ، زانو بزنم و بگم که من نمیتونم! این واژه بهم فهموند که برای نوشتن ، چیزی بیشتر از اون چیزی که احساس میکنی بلدی، لازمه!




شما هم میتونید، این تمرین رو برای خودتون انجام بدین و لذتش رو ببرین ??
نویسندگی خلاقگابریل گارسیا مارکزیادداشت‌های پنج سالهنویسندگیداستان
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید