+ آدمهایی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند. در کافهای تاریک، با پنجرههایی روزنامه کشیده شده است. آنها دورهایشان را زدهاند. دیدنیهایشان را دیدهاند. سفرهایشان را کردهاند...
+ « لطفاً مقابل در پارک نکنید » را به چند شکل باید نوشت که کسی جلوی در ورودی پارک نکند؟ من که مقابل در خانهی کسی پارک نمیکنم ؛ حتی در خیابان نیز پارکِ دوبله نمیکنم. اتفاقا پارکهای قانونیام را نیز آنقدر به دیوار یا جدول کنار خیابان میچسبانم که گاهی آینهی سمت چپم به دیوار گیر میکند... پارکِ کمتر از سیسانت...
+ روزهام اما خیلی خوردنیهای دیگر را نه! برای مثال غصهی اینکه کسی مانند من روزهیشان را میخورند یا نه!
+ کاریاش نمیشود کرد، بعضی آهنگها ادم را یاد بعضی آدمهای دیگر میاندازد... مانند هایدی-سوزلَ
+ دلم نیامد برای یک نخ سیگار، لذت قدم زدن در پیادهرو را از اون بگیرم و با خودخواهی، راهی کوچه پسکردن سیگار زیر کباکرانك کوچههای تاریک شهر کنم یعنی سخت تر از روشن سیگار زیر باران، پیام دادن با گوشی لمسی زیر باران است
+ آن که از آسمان میبارید، باران نبود، اشکهای خدا بود که شاهد قدم برداشتن من در مسیرش بود؛ اشکهایی ناشی از شادی! او من را به این بازی دعوت کرد و در گوشم گفتن، همیشه گفت: « علی، بچهی من! این یه بازیه! از چی میترسی؟ این بازیایِ که خودم دعوتت کردم بهش پس خودمم حواسم بهت هست... »
+ نجوای استاد را با تُنی آهسته، درخواست کردم تا بتوانم زمزمههای او را از آسمانِ بیرون از اتاقم بشنوم! دلم زیادهخواهست، میدانم! هردو کِیف را با هم میخواهم! همیشه همینگونه بوده است: مانند شامِ امشبم که در کنارِ دسرِ تخممرغ آبپز که ترکیبی از گوجه و خیار و تربچهی معطرشده با نمک و فلفلسیاه بود، نوشابه هم هوس کرده بودم! آنهم نه هر نوشابهای: کوکاکولا!