گاهی اوقات فراموش میکنم که زمستون سرده؛ برای همون خاطر، به لباسگرمهام گوشهچشم نشون میدم.
میخواستم برایش آرزو کنم که یک شامِ گرم و یک جای گرمتر نصیبش شود؛ که ناگهان افکارم را دیدم که دَواندوان از راه رسیدند و داد زدند: « گوه خورده مرتیکهی آش و لاش، بذار خودش بره کار کنه، شامش رو بخره کوفت کنه؛ برای جای گرم هم همینطور! اصلا بذار ترک کنه و... » ولی دستی صورتی از غیب آمد و به آواز گفت: « عزیزم، اونم یکیه شبیه به خودت، فقط الان زورش رو نداره این کارهایی که میگی رو بکنه! براش دعا کن چون تو به هر دلیلی الان این توانایی رو داری... » طوری اینها را بر زبان آورد که مطمئن شدم این وظیفهی منست که از زبان او، برایم یادآوری شده!