ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

ویلچر







هیچوقت آن روزِ کذایی را فراموش نکرد؛ درواقع نمی‌توانست! شب‌ها که چشمانش را برروی هم می‌گذاشت، صدای استادیومِ چندهزارنفری، قلابی بر سینه‌‌ی رویایش می‌شد و او را با بی‌رحمی، به بیداری دعوت می‌کرد. پنج سیصد و شصت و پنج شب، چیز کمی نبود!


سه‌شنبه بود. پنجمین سالگرد درگذشت رویایش! از هفته‌ی گذشته، قرار ملاقاتی را با صمیمی‌ترین دوستش فرناندو که اَزقَضا، دربازبان آلباسته نیز بود، ترتیب داده بود. فرناندو هرچه از علت این ملاقات پرسید، او چیزی بروز نداد. او ( فرناندو ) کسی بود که او را بعد از سانحه‌ی سقوط، به بیمارستان رسانده بود؛ او نیز هیچوقت آن روز را فراموش نمی‌کرد زیرا مصادف بود با تولد پسرش آگوستین!


برخلاف همیشه، لپ‌تاپش را با خود به همراه نداشت. بیخبر از خانه بیرون زده بود؛ حتی گوشی‌اش را نیز جاگذاشته بود؛ نمی‌خواست هیچکس از این ماجرا چیزی بداند؛ هیچکس جز تنها دوستش! از یک ساعت قبل از رسیدن قطار، در ایستگاه راه‌آهن حاضر شده بود و بیست دقیقه‌ی پیش، با تلفن همگانی، جویای فرناندو شده بود.


تک و تنها، نشسته بر عامل عذابش ( ویلچر ) به افقی که خورشید داشت در آن رنگ‌پاشی می‌کرد، خیره شده بود. مادری را دید که دست بچه‌اش را گرفته و به دنبال خود می‌کشد. بچه، پا به زمین می‌کوبید و با لجبازی، با تمام توان، ناله‌هایش را در فضای سَربازِ سنگفرش‌شده، رها می‌کرد. مادر طبق عادتِ اسپانیایی‌طورَش، به او باج نمی‌داد و با انگشت اشاره، خطی افقی برروی لب‌هایش می‌کشید و دندان به او ( بچه ) نشان می‌داد و با ساکِ دستیِ بدقواره‌ای که برروی دوشِ چَپش، سنگینی می‌کرد، راهِ خود را به جلو، طی می‌کرد. تصویرِ عرقِ زیربغلش، گرما را به او یادآور شد و دل‌کَندن از آن سکانس را و همینطور توجه به خیسیِ بلوزَش را!


تشنگی، او را به لعنت فرستادن بر مشروبِ مردافکنی که در مسیر، یک‌جا سرکشیده بود، وادار کرد! دست به چرخ‌های ویلچر برد تا برش گرداند تا خود را به آب‌خوری برساند اما این کار را نکرد؛ خواست، همه‌چیز را با همان تاثیری که باید باشد، ببیند؛ بدون ذره‌ای کم و کاست! چشمانش را بست و مسیرِ قبلیِ نگاهش را دنبال کرد.


« پلایو گارسیا، این ستاره‌ی همیشه‌درخشان که الچه رو از مرگ حتمی نجات داد، با جفت چشماتون تماشا کنید! پیشنهاد می‌کنم که چشم‌های بغل‌دستی‌تون رو هم قرض بگیرید! این صحنه‌ها، همیشه پیش نمیاد: کمیاب‌تر از شهاب‌سنگ! باید به پابلو ( مربی آلباسته ) تبریک گفت با این انتخابش! اون ( پلایو ) می‌تونه طاقچه‌ی خونه‌ی پابلو رو کمتر از یک فصل، پر از جام قهرمانی کنه... پلایو گارسیا! یه توسَرِ توپ، یه دریبل زیدانی و... گل! آلباسته نیمه‌ی اول رو یک بر صفر جلو میفته! بریم برای یه استراحت کوتاه! ما برای نیمه‌ی دوم، به انرژی بیشتری نیاز داریم... توصیه می‌کنم... »


گرمای دستی را بر شانه‌اش احساس کرد. نفسی عمیق بیرون داد و همچنان با سکوت، خورشید را دنبال کرد که داشت پشت ساختمان ایستگاه سقوط می‌کرد. شبیه به کسی که دوست ندارد از خواب بیدار شود، از خورشید، روی گرداند و بی‌توجه به صاحبِ دست، سوپوری که در آن طرف ریل، زباله‌ها را جارو می‌کشید تماشا کرد!

« آقا! کمکی از دست من ساخته‌اس؟ »

با تکان دادن سر، جوابش را با تأخیر داد و انگشتانش را بر حاشیه‌ی فلزیِ چرخ‌های ویلچر، محکم فشار داد.

« آقا! حالتون خوبه؟ شما چند دقیقه‌اس که... »

می‌دانست تا جوابی معقول بهش ندهد، وِلکُن ماجرا نیست: « ممنونم آقا! منتظر همسرم هستم. قراره سورپرایزش کنم. نمی‌خوام وقتی که می‌رسه اینجا نباشم... »


عصبانیتی که پس‌زمینه‌ی همیشه‌ی این پنج سال بود؛ آن حس طلبکاری از تمام موجودات زنده‌ی روی زمین، خون را در رگ‌هایش به جوش درآورد! می‌خواست تنها باشد؛ این را از همان لحظه‌ی اولی که داغان و پیچیده‌شده در انبوهی از بانداژ و بخیه، بر تخت بیمارستان پیدا کرده بود، می‌خواست! از همان روزی که لطفِ صاحب دنیا، تمامش خلاصه شده در بخشیدنِ دستانش به او بود؛ ولیچر را به عنوان بخشی جدانشدنی از خود، قبول کرده بود! دندان‌هایش را با چنان فشاری برروی هم می‌سایید که نزدیک بود آرواره‌اش از جا دربیاید! شانه‌هایش می‌لرزید و تنها خواسته‌اش، رفتنِ آن مزاحم بود!

« اگه به چیزی احتیاج داشتید، می‌تونید من رو... »

« متشکرم آقا... متشکرم! »


هیچوقت به خاطر نیاورد که چرا قدم در آن ساختمان گذاشت. او که قرار بود شب را زودتر به خانه برگردد و برای مسابقه‌ی روز بعد آماده شود: فینال جام باشگاهای اسپانیا، با تیم سابقش، الچه! بعدها، وقتی هوشیاری‌اش را به دست آورد، جویای علت این سانحه شد و فرناندو بهش گفته بود که از طبقه‌ی سوم، به خیابان، برروی سقف ماشین‌های پارک شده‌ی مقابل آن سقوط کرده... همچنان بهش گفته بود که شدیداً تحت تأثیر الکل بوده است اما تمامش همین؛ یک‌سری گزارشِ روزنامه‌وار که هرکس دیگری جز خودِ او نیز آن را می‌دانست! آن را نمی‌دانست اما این را خوب به یاد می‌آورد که چطور، دربرابر نگاه‌های معنادارِ هوادارنش، خود را گلادیاتوری نشان داد که تنها، نیزه‌اش را از دست داده و همه‌چیز سرجایش است!



داستاننویسندگیویلچرطوفان فکریسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید