دوست دارم شعلهی بخاری اتاقم کم باشد؛ اصلا خاموش باشد تا سرما بخورم. سرما برای هوشیاری خوب است. میخواهم وقتی حرف میزند، صدایش را بشنوم. نه در خواب، در بیداریای انسانی؛ با چشم و گوشی انسانی! میخواهم در زمین، صحنهای برپا شود و او امنیتم را در این شلوغی، به واسطهی محدودهای که دیوارههایش، از خشتهای حضورِ اوست، تامین شود؛ میخواهم در زمین، آسمانی باشم: آسمانی ببینم، آسمانی بشنوم، آسمانی حس کنم، آسمانی بِچِشم و آسمانی بو کنم...
میخواهم بیدار بمانم وقتی میآید...
قرارمان این شد که من دهانم را ببندم تا او از راه قلب، واردم شود و دستِ کلماتِ اضافه را بگیرد و ببرد به جایی که میداند جایشان است و درعوض، ردپای او، نُتهایی را کنار یکدیگر بِنشاند که ملودیسازِ ترانهای باشند که صدای من در آن گم است! صحنهای که نور، اوست؛ صدا، اوست؛ تصویر، اوست و تماشاگری نشسته در سالنی با بینهایت صندلی، در ردیفی که شمارهی صندلی اهمیت ندارد، من باشم...
شمعدونیهای پشت شیشهی بانک؛ طرحهای جذابه روی زمینهای مشکی، متعلق به کافه ژینو؛ ستارهای که با سرعته ملایمه قدمهام، داره پشت ساختمونی چهار طبقه قایم میشه؛ سگی که داره با هولووَلا از کوچهی کنار پردهسرای اطلسپود به سمت خیابون میدوعه... هیچکدوم جوابه نیازه من رو روی تخته نمیارن... نه! بهتره نگام رو به سنگفرشها بِسپرم؛ اینطوری آرومتره حواسم...
موسیقی مورد علاقت تکرار بشه و تو توان اینکه اون رو متوقف کنی، نداشته باشی! عوضش انرژیت رو برای جایی دیگه ذخیره کنی!
موسیقی مورد علاقت تکرار بشه و با هر دور، دستت رو دراز کنی و واژهای اتفاقی انتخاب کنی؛ تیکهای متفاوت از احساساتی متفاوت که در کنار هم چیده میشن برای لحظهی مبادا! متوجه عبور زمان نشی و جایی، کسی، چیزی، دکمهی خاموشِ قدمهات رو بزنه و افقی بشی! چشمات رو ببندی و حاصل کارِت رو روی پردهی تاریکِ چشمات تماشا کنی و بری...
همه، هندزفری بزنیم. سرمون توی مسیر خودمون باشه. صدای هرکی برای خودش بمونه. دل به یه ملودیِ سبز بدیم و پرواز رو از مسیر گوش تجربه کنیم. تنها ریاکشنمون به هم، خنده باشه؛ یه قوت قلب که ته وجود هرکدوممون پنهون شده. شاید تنها کاربرد درستی که میتونه داشته باشه؛ همون انرژیِ بیحدوحصری که بین هممون مشترکه و خیلیها رو دیدم که دستخورده، با خودشون خاکش کردن...
✓ همهی اینها توی « پاتوق خودمو خودت » آخره پارک ملت؛)
پی-نوشت: پیشنهادم برای پسزمینهی این دستنوشته، موزیک « نَخلا _ مهراد هیدن »