ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

پاییزِ کلک ؛)


چند روزی هست که جوری خوابم می‌گیره که انگاری سه هفته‌اس خواب به چشمام نیومده! اولش می‌خواستم بهش بی‌توجهی کنم ولی نشد‌. این جنس از بیخوابی رو‌ مدتها تجربه نکرده بودم؛ منظورم اون شب‌هایی که تا صدای موذن بیدار می‌موندم و خیلی وقت‌ها هم پام رو از اون هم فراتر میذاشتم و به انتظار صدای خِش‌خِشِ جاروی آقای نارنجی‌پوش که زمینِ اون‌طرف دیوار اتاقم ( جایی که من سرم رو روی بالشت گذاشته بودم ) خودم رو با گوشی مشغول می‌کردم! چه طعنه‌ها و تهمت‌هایی که به قهوه‌فروشی نمی‌زدم: معلوم نیست برای اینکه مشتری جذب کنن چی توی قهوه‌شون می‌زنن! پیش اومده بود که ( مثلاً همین دیشب حین نوشتن پست ) ناخواسته‌ چشمام می‌رفت و متوجه نمی‌شدم کی بیدار می‌شدم و یا یه تیک عصبی واضح، گوشی توی دستم‌ جابجا می‌شد؛ طوری که از ترس اینکه مبادا گوشی ( طبق عادت) از دستم نیفته، میذاشتمش کنار و... طوری چشمام پُف کرده بود که هرکی می‌دید فکر می کرد همین الان از خواب پاشدم! مالیدن چشمام هم‌ این نظریه رو محکم‌تر می‌کرد. تا اینکه نمی‌دونم چیشد اتفاقی امشب داستان رو ابراهیم باز کردم و طبق راهکارِ اون، بعد از حجامت و خون دادن اوکی‌ می‌شد؛ مخصوصا برای منی که تابحال هیچکدوم از این‌ها رو انجام ندادم! داشتم توی برنامه‌ی روزانم ( توی لحظه‌های کوتاه هوشیاری ) دنبال خالی کردن زمان خالی برای این کار بودم که :

« + البته ابراهیم، اینها همش مال همین چند روزه هست ها !

_ احتمالش هست که مال تغییر فصل باشه! »

همیشه این دست از حرف‌ها رو پای آدم‌های سوسول و تنبل می‌نوشتم؛ نه منه ( مثلاً ) قوی؛ تا اینکه یه لحظه، یادم اومد که من هم فقط چند روزه که اینجوری شدم: تقریبا از اول پاییز! تازه، توی تصحیح این فرضیه گفتم که اتفاقا برعکس چند شب هست که زودتر از قبل می‌خوابم. جالب اینجا بود که توی بیکاری‌ها بیشتر هم خودش رو بیشتر نشون می‌داد! حالا خدایی فکر کن توی این نم نم بارون، من باید می‌خوابیدم..


ولش کن! باز مغزم رفت، چشمامم با خودش برد ؛) شب بخیر...

نویسندگی خلاقیادداشت های روزانهنویسندگیداستانسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید