« این جوی اشک که میرود از دیدگان من
آیا به دریای چشمِ تَرِ تو خواهد رسید؟ »
« عاشقانه نیست » را با کلماتی که از دهان « علیرضا قربانی » در آمد، در « ساعتِ عاشقی بعلاوهی یک » با « یک دوست خوب » گوش دادیم!
جغرافیا آمد و خواست بین ما فاصله بیندازد؛ با کیلومترها جادهی پیچ-در-پیچ اما غافل از این بود که مدتها پیش، آن زمانی که خبری از وسایل ارتباطیِ مجازی و حقیقی نبود، دلها به راحتی به یکدیگر سَرمیزدند: با یک بستنِ پلک و یک آرزوی کودکانه برای کنار هم بودن!
ما، امشب، مانند هرشب، هرروز، هرلحظه، این را خواستیم! تنها تقلبی که درکار بود، استفاده از یک پیامک ساده برای هماهنگ شدنِ زمانِ درکنار هم بودنمان بود! خوشبختانه خطوط خلوت بود و پیام در همان زمانی که میخواستیم، تحویل داده شد و ما برای یک تجربهی آگاهانه و ناب حاضر شدیم!
دل من به دل او و افکارمان هماهنگ با این رابطه، بدونِ سَنگ-اندازی، وسایلِ این کار را فراهم میکرد؛ یکیاش همین تفاهم در انتخاب ترانههایی که هردویمان را از خود بیخود میکند! زمینِ زیرِ پاهایمان را خالی میکند و دو عدد بال، با مدادی سفید، بر پُشتمان نقاشی میکند و درهای آسمان را باز!
انتخابِ امشب من، این ترانه بود؛ گمان کردم انتخابِ او نیز هست! به او اطلاع دادم که دانلودش کند و هروقت که حاضر بود باخبرم کند تا این تجربه را سفر کنیم!
سفر کردیم! سَبُکی را در بطن وجودم احساس کردم! کار از روح گذشته بود؛ مویرگ به مویرگِ بدنم به ارتعاش افتاده بود! چند لحظه از تمام شدنِ ترانه گذشته بود و من هر آن منتظر اعلام حضورش بودم؛ هرچند که « او » پیشم بود! یک دقیقه، دو دقیقه... خبری نشد. دلم لرزید؛ درواقع افکارم دلواپسش شد! آخر، دیشب گفته بود که دچار سرماخوردگی شده و حالِ جسمیاش روبراه نیست! پس دستبهکار شده و پیامکی نوشتم: « حال و احوال دلت الان چطوره جونم؟ »
چند دقیقه گذشت و جواب آمد؛ خوب بود. از احوالات جسمیاش پرسیدم. گفت کنار من خوب است! حالِ خوشی که از شنیدن این کلماتِ پر از لطف، من را پُر میکند، گفتنی نیست پس چیزی نگفتم و ادامهی پیامکش را خواندم که حاکی از یک دلخوریِ کوچک از من بود؛ به این خاطر که او خواسته بود تا ده دقیقه مانده به صفر عاشقی با یکدیگر ملاقات کنیم ولی من با تاخیری چند دقیقهای که غیرعمد بود، صفر عاشقی را پیشنهاد دادم و بعد دیدم که اتفاقا چه تناسبِ ناخواسته و دلنشینی با عنوان این ترانه دارد! اما قبلش کلمهای از افکارش، چشمانم را خیره کرد و دلم را لرزاند: برای این تاخیر، مرا بیرحم خطاب کرده بود و من به اصطلاح این عاشقانِ نوپا، به دلم آمد!
خب طبیعی هم بود که مانند ایشان رفتار کنم یعنی به عذرخواهی، دستدرازی کنم و کردم و او آمد و گفت که من را با تمام خَصیصههایم پسندیده است. یک دل میگفت که موضوعی قابل پیگیری نیست و ازش درگذرم اما همان شور و شَرِ عاشقانِ نوپا، این اجازه را بهم نمیداد! باید هرطور که بود بهش میفهماندم که هیچ شکلی از رنجاندن، از جانب خودم نسبت به او را نمیپسندم و باید همانجا که احساس شد، ( چه او بر زبان بیاورد و چه خود، متوجهش شوم! زیرا بر زبان آوردن لحظهایِ آن احساس، قانونیست که رعایتش را در ابتدای شکلگیریِ رابطهیمان از یکدیگر خواستیم: صداقتی محض، برای بیان هر احساسی که نسبت بهم یا خارج از هم داریم! ) ازش رفعِ شَر کنم حتی اگر اغراق به نظر برسد! اهمیتی ندارد؛ من باید خیالم پیش افکارم راحت شود؛ نمیخواهم آتویی از من داشته باشد! میخواهم وقتی که به او میاندیشم، هیچ مانعی برای خدشهدار یافتن لطافتِ این رابطه پیدا نکنم! میخواهم ذهن و روحم، هماهنگ با هم، از این همآغوشی لذت ببرند!
تمام سعی خود را کردم تا از هر مهارتی که در انتخاب کلمات دارم بهکار بگیرم و این منظور را به همان شکلی که تصویرش را میبینم به او منتقل کنم! امیدوارم که این کار را با موفقیت انجام داده باشم! امیدوارم که رضای قلب مهربان او برای پذیرش عذرخواهی من، همان اندازهای باشد که باید باشد! آخر، او با بودنش، پروازِ پروانهای آبی را در درونم تداعی میکند! پروانه، لطیف است؛ من میخواهم انگشتانم را برای این نوازش عادت دهم! این اولین تجربهی من در رابطه با موجودیست که نه زمینیست و نه آسمانی؛ روحیست گیرافتاده در کالبد یک « پروانهی آبی »