ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

پنجشنبه با کتاب: مردی به نام اُوه


مردی به نام اُوه، سه کرون جریمه نمی‌دهد.


... حالا اُوه روبروی همسرش با دو تا گل ایستاده است؛ برای اینکه کارِ اصولی و درست همین بود.

اُوه درحالیکه به ماسه‌های زیر پایش نگاه می‌کند، با ناراحتی می‌گوید: «اصلا امکان نداشت من اون سه کرون رو بدم. »

همسر اُوه اغلب با او بحث می‌کند چون اُوه معمولا در مورد همه‌چیز نظر می‌دهد و دلیل می‌آورد.

اما اُوه اصلا اهل استدلال نیست. فقط فکر می‌کند کار درست، درست است. این روش بیهوده‌ای برای زندگی‌ست؟

نگاهش را بالا می‌آورد و به همسرش نگاه می‌کند.

زیر لب غرولند می‌کند: « فکر می‌کنم از اینکه دیروز به قولم عمل نکردم و نیومدم، دلخوری. »

همسرش چیزی نمی‌گوید.

اُوه در دفاع از خودش می‌گوید: « کل خیابون تبدیل شده به دیوونه‌خونه » و انگار همسرش با حرفاش مخالفت کرده باشد، ادامه می‌دهد: « هرج و مرج کامل. این‌روزا حتی ممکنه مجبور باشی وقتی از خونه رفتی بیرون، براشون یدک‌کش‌شون رو هم جابجا کنی. یه قلاب رو هم نمی‌تونی با خیال راحت وصل کنی. »

صدایش را صاف می‌کند:

« مسلمه که من نمی‌تونم وقتی هوا بیرون تاریک میشه، قلاب رو نصب کنم چون وقتی این کار رو می‌کنی حتما باید چراغا روشن باشه. اگه روشن‌شون کنی، برق اضافه مصرف میشه و به حسابت می‌نویسنش. مطمئن باش. »

همسرش جواب نمی‌دهد. اُوه به زمین یخ‌زده لگد می‌زند. انگار دنبال کلمه می‌گردد. دوباره با شجاعت صدایش را صاف می‌کند:

« وقتی خونه نیستی، هیچی سرجاش نیست. »

همسرش جواب نمی‌دهد. اُوه با انگشت با گل‌ها ور می‌رود.

« من واقعا خسته شدم از اینکه تو نباشی و من تمام روز دور خونه الکی بچرخم. »

همسرش باز هم جواب نمی‌دهد. اُوه سر تکان می‌دهد. گل‌ها را بالا می‌آورد تا همسرش بتواند خوب ببیندشان.

« صورتی‌ان. همونی که تو دوسداری. تو فروشگاه بهش می‌گفتن همیشه‌بهار؛ اما اینجوری که اونها می‌گفتن هم نیست. ظاهراً توی همچین هوای سردی از بین میرن. اینم خودشون گفتم اما میتونن چیزای بیخود دیگه‌ای هم بهم پیشنهاد بدن و قالب کنن. »

به‌نظر می‌آمد منتظر است که همسرش تآییدش کند.

با صدایی آرام‌تر می‌گوید:

« همسایه‌ها جدیدا توی برنج‌شون و اینجور چیزا می‌ریزن؛ خارجی‌ان. »

باز هم سکوت.

می‌ایستد همان‌جا؛ آرام حلقه‌ی ازدواجش را توی انگشتش می‌چرخاند. انگار دنبال چیز دیگری می‌گردد که بگوید. اینکه مسئولیت ادامه‌ی گفتگو برعهده‌اش باشد، برایش سخت است. همیشه همسرش این کار را می‌کرد. او معمولا فقط جواب می‌داد. برای هردوی‌شان موقعیت جدیدی بود. دست آخر چمباتمه می‌زند روی زمین، گلی را که هفته‌ی پیش خریده بود، با دقت از خاک درمی‌آورد و توی کیسه‌ی پلاستیکی می‌گذرد. با احتیاط خاک‌های یخ‌زده را قبل از اینکه گیاه‌های جدید را توی جایشان بگذارد، کنار می‌زند.

همانطور که دارد بلند می‌شود، می‌گوید: « باز هم قیمت برق رو زیاد کردن. »

مدتی طولانی به همسرش نگاه می‌کند. بلاخره، دستش را آرام می‌گذارد روی تخت‌سنگی که آنجاست و شروع می‌کند به نوازش کردنش؛ انگار گونه‌ی همسرش باشد.

زمزمه می‌کند: « دلم برات تنگ شده. »

شش ماه از مرگ همسرش گذشته است اما اُوه هنوز هم همه‌ی خانه را روزی دوبار می‌گردد مبادا رادیاتورها باز باشد و او بخاری را روشن کرده باشد.




نویسنده: فردریک بَکمن
ترجمه‌: آیدین پورضیایی
نشر: راه معاصر


مردی به نام اوهنویسندگیداستان
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید