ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۶ دقیقه·۷ ماه پیش

پِتُس، درخت؟ مسأله این‌ست!

پِتُس
پِتُس



گمانم روحِ زندگی یعنی اهمیت دادن به هم. حوصله به خرج دادن، حین این اهمیت دادن: مادرت یک واژه‌ی نهایتاً سه ثانیه‌ای را در اقلا ده ثانیه بنویسد و تو، نه با دلسوزی، که با تمرین، یاد گرفته باشی که معلم بودن حوصله می‌خواهد چون وظیفه است: هم معلم بودن، هم حوصله به خرج دادن!

توی این روزهای عجیب و سخت، فکر به هرچیزی جز پول، یک مقدار دور از عقل است؛ آنقدر که حین نوشتن همین یک پاراگراف، تلاشم برای روان نوشتن، اگر نگویم کمتر از همینگوی حین تلاش برای نوشتن « پیرمرد و دریا » بود؛ لااقل نوشته‌های پاره‌پوره‌ی مارکز، قبل از « صد سال تنهایی » را می‌شود مثال زد!

اعتقاد دارم که هر نوشته، روحی دارد ( یعنی هرچیزی که قابل دیدن باشد، اینطور است؛ نوشتن که دیگر سرنخِ همه‌چیز است و همه‌ این را می‌دانند ) و من زورم به این نمی‌رسد که نقاب خوشحالی را بزنم وقتی نیستم. این به معنای چُس‌ناله نیست؛ زورم را هرچقدر که در توانم باشد می‌زنم اما فعلا آنقدرها نیست: شور ‌و شیرین دَرهَم است مانند چایی شیرین و پنیر: فقط سیرَم.

میلاد یادم آورد که رفتن بهتر است. حرف‌هایی که بِینمان رد و بدل شد، بهتر گویای همه‌چیز است: « + به رفتن فکر نمی‌کنی؟
بدون فکر: _ چرا ولی... می‌ترسم... » قبل‌ترها در این مورد با او صحبت کرده بودم که منظورش مستقل شدنِ کاری بود. اما این‌بار: « + طبیعیه ولی باید رفت علی... دارم جدی بهش فکر می‌کنم. پسرخالم پیشنهادش رو بهم داد... »

داشت حرف می‌زد. همه‌اش از مهاجرت و من از درون به خودم می‌خندیدم؛ چراکه ترسِ این روزهای من، مستقل شدن در کارم است: یک جابجایی ساده؛ آن‌وقت مهاجرت از کشور... « + دوسدارم برم جایی که پنج سال سختی بکشم اما مطمئنم که پنج سال بعد، از الان جوون‌ترم! » « من چرا نمی‌توانم مانند او برای زندگی‌ام تصمیم بگیرم؟ » این به زبان عامیانه، درونم جریان داشت؛ طوری‌که چِندِشم می‌شد؛ آنقدر که می‌خواستم بگویم میلاد چند دقیقه چیزی نگو تا ( او ) خودم را خفه کنم... نمی‌گذارد بفهمم چه می‌گویی... « + کشور‌های اروپایی، به ایرانی ها به چشم آدم‌های درجه‌دو نگاه میکنن و... کشورهای آمریکایی خوبن: کانادا از همه بهتره: هم امکانات و آزادی‌های آمریکا رو داره و هم برخلاف اونجا از امنیت جانی برخورداری؛ یعنی هرکی یه اسلحه دستش نیست که... » به درخت جلوی مغازه‌اش تکیه داده و بطری شیشه‌ای دلستر که یک قلمه پِتُس در آن دلبری می‌کرد چشم دوخته بودم. او با تیشرت و من با کاپشنِ بهاره‌ای که داشتم زیر آن عرق می‌ریختم اما چاره‌ای نبود چون مقصدم جایی بود که نیازم می‌شد: پارک ملت. « + تخصص خیلی میتونه کمک کنه... پسرخالم کَناف‌کاره که میگن اونجا ازش خوب استقبال میشه. توی فکر این هستیم که این مهارت رو‌ گسترشش بدیم و... » و من نمی‌دانستم که منظورش از گسترش چیست. چند دقیقه پیش داشت از عوارض بیش از حد مصرف الکل حرف می‌زد و خود را به خاطر شکمش که غیرمجاز جلو آمده بود، سرزنش می‌کرد؛ اینکه قبل از بحثِ سیگار‌لازمِ مهاجرت، خیلی وقت است که شرایط سخت مالی بخش اجازه نمی‌دهد که کافه‌اش را گسترش بدهد. تمرین کرده بودم که به روش شخصی زندگی آدم‌ها احترام بگذارم؛ هرکسی دارد نهایت زورش را می‌زند که باکیفیت زندگی کند و من نهایت کاری که موظفم بکنم، امید دادن است و دادم: « _ تو داری زورِ خودت رو میزنی...
+ آره ولی...
_ فقط چراغ اینجا رو روشن نگهدار رفیق »
بعد از این‌ها بود که وقفه‌ای ایجاد شده و سروکله‌ی مهاجرت از راه رسید و... دوستش دارم. یک‌بار گفته بود که: « جای تو، توی آن مغازه ( مغازه‌ای که فعلا در آن مشغول به کارم ) نیست؛ فعلا مجبوری اما نه برای همیشه! » همیشه بهم امید می‌داد. دیدنش، حس خوبی بهم می‌داد: ترکیبی از عطرِ شیرینی که زده بود با یاسِ درختی که چند متر پایین‌تر، پر از شکوفه بود! « نکنه اینها همه، تاثیر الکل باشه و فردا همه‌اش بپره و اصلا فراموش کنه که امشب من رو دیده و... نکنه اونم مثل من دچار زندگی توی توهماتش شده و توی واقعیت... » « + فکر کن، آخر شب مثل الآنِ تو، بی‌حوصله بشی و بزنی بیرون و در یک کافه توقف کنی و دوتا پِیک ویسکی سفارش بدی و با باریسدا هم‌صحبت بشی و... » خندیدم و او جدی گفت: والا!

نگاهم در پیاده‌رویی که هر چند دقیقه یک‌بار، میزبان آدم‌های دوازده شب به بعد بود و چراغ ماشین‌ها و آشناهایی که یکی‌درمیان با من و او سلام می‌کردند و رشته‌ی حرف‌هایمان را پاره می‌کردند، در گردش بود. بیست تومن به دو فقیری که در مسیر شانسِ‌شان، از کنار ما دونفرِ خوشحال رد شدند داد. بااینحال فکر کردم نکند هدف از این بیرون‌زدنِ بی‌موقع، همین تلنگر برای چندمین‌بار در طول این یک سالی که گذشت باشد: چند ماه پیش یکی از دوستانِ معقولم در کافه‌ی یکی دیگر از دوستانم و چند وقت قبلش، یکی دیگر و منی که تابحال طعم مستقل شدن را بعد از سی و دو سال، تازه امسال با خریدن کتانی برای عید، چشیده بودم، گرفتن همچو تصمیمی، باید سخت می‌بود! از بین این چند خط آخر، تنها همان ماجرای چند نفرِ قبل از او را بهش گفتم؛ اینکه عمان و استرالیا هم بد نیستند... و او هم نصفه و نیمه تایید کرد و اضافه کرد: « + علی، اینجا برای بچه مایه‌دارِ اون‌ور خیابون خوبه یا برای اون طلا فروشِ دور میدون امام، بهشته ولی واسه امثال ما، بعد سی و... سال باید فکر مهاجرت باشی... تازه اونم نه برای عشق و حال..‌. صرفا کیفیت زندگی... » چه باید می‌گفتم که پر کردن نوارخالی نباشد! باید خداحافظی می‌کردم؟ گلم را که هدیه‌ی او بود، برمی‌داشتم و به بهانه‌ی رساندن آن به خانه و برگشت به هدف اصلی‌ام ( قدم زدن ) مودبانه می‌رفتم...

خداحافظی، همیشه در کلمات نیست، گاهی سکوت یعنی خداحافظ؛ گاهی تمام داستان را نباید تعریف کرد، باید اجازه داد تا شنونده هم کمی تلاش کند و دل به فکر کردن بدهد... نمی‌دانم، احساس کردم که باید بروم. گاهی برخلاف چند دقیقه‌ی پیش از دیدن او، از امیدواری° پر می‌شدم و می‌خواستم قدم زدن را، فردا را ( کلا هرچیزی که در آینده انتظارم را می‌کشد ) با انرژی شروع کنم و‌ گاهی باز می‌گفتم نه، مگر می‌شود و باز گیرافتادن در چرخه‌ی « شدن و نشدن » و... « + راستی قهوه تعارف نکردم؟ نسکافه‌ای، چیزی...؟
_ نه، جیگر، پُرِ پُرم! تازه شام خوردم.
+ ببخشید انقد حرف زدم که کلا یادم رفت...
_ عشق منی تو پسر! من برم این رو برسونم جایی که باید باشه... بعد هم...
+ قدم زدن و...
_ اوم...
+ ایول... عشق می‌کنم با این اخلاقت... برو داداش! فقط یادت نره جدی بهش فکر کنی! »

و برگشتن به سمت خانه و با یک دست° گل و با دیگری، اِیرپاد‌ها را در گوشم جاساز می‌کردم. ساعت از دوازده شب گذشته بود و من هنوز زنده بودم.


صد سال تنهاییداستانمینیمالپیرمرد و دریاسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید