پرسیدم: « صدای آهنگ اذیتتون نمیکنه؟ »
گفت: « خودت هرجور کِیف میکنی... »
گفتم: « دوست دارم شما کیف کنی... هردوتاییمون کیف کنیم! » ابرو بالا انداختم و ذوقم را علناً نشان دادم.
بعد از مکثی کوتاه، عاقلانه، غرق در احترام، گفت: « لطف داری! از ما دیگه گذشته! »
گفتم: « اختیار دارید! شاید سنِ شناسنامهایتون بالا باشه ولی سنِ دلیتون... » به لکنت افتادم. نمیخواستم با کلماتم، او را پیر ( تر ) کنم، ادامه دادم: « ... سن دلتون از مالِ منم جوونتر میخوره! »
تَمَلُقم، گَلو زد. هرچند عمدی در کار نبود. میخواستم از خودم بزنم و به او اضافه کنم، همتَرازِ هم، چند دقیقهای را خوش بگذرانیم! منتها، او، همهاش را ندیده و جوابی متناسب با قسمتی از آن داد و بحث را سریع قیچی زد: « لطف داری! ممنون! »
چند دقیقهای را در سکوت، مو کوتاه کردم. احساس کردم باید صحبتی جریان پیدا کند. قضیه خیلی کاری شده بود و این روشِ من نبود. او، سرش را مطابق با چیزی که من با دستهایم به گردنش، فُرم میدادم، نگهداشته بود. پرسیدم: « حالتون چطوره؟ اصلِ حال! »
گفت: « اِاای، خوبم خداروشکر! »
گفتم: « خداروشکر! » جوابش به نظرم کافی نبود، بیشتر نخ دادم: « دلم براتون تنگ شده بود ها! « اختیار دارید » را با کمی چاشنیِ خجالت گفت. قرمز شدن پوستش را در آینه دیدم.
با موپران، خردهموها را از روی گوش و گونهاش تمیز کردم. لبخندی ذاتی، روی چهرهاش نشسته بود. موتورسیکلتی، بوق را یکسره کرده و وحشیانه، از کوچهی جلوی سالن، به سمت خیابان گم شد. نفسم را فروخوردم. گمانم فهمید؛ لبخندش عمیقتر شد. اینبار او بازی را دست گرفت: « الان هایده داره میخونه، درسته؟ »
گفتم: « آره. »
گفت: « عجب میخونه! تو میگی همین الان اینجا واستاده و... » کلماتش خستهتر از این بودند که خود را به انتها ( یِ جمله ) برسانند. سکوتی اندازهی اینکه من نمرهی ماشین ( اصلاح ) را عوض کنم، فضای خالیِ صحبتش را پر کرد. تا من شروع کردم به ادامهی کار، گفت: « خب! هایده، مالِ الانِ. شاید یه ساعت دیگه خوش نیاد. پس همین الان باهاش کیف کن! » یادم نمیآید، این را در جواب کدام حرفم گفته بود. تنها، زورم رسید که بگویم: « اوم » و به قیچی زدن، ادامه دادم.
ادامه داد: « پول دربیار ولی بَندِش نباش. باهاش عشق کن! » جملهاش قشنگ وزن داشت؛ دکمهی خاموشِ مغزم را برای مشارکت در بحث، ازم گرفت! ( از آن جوابهایی که همیشه در آستین دارم! )
گفت: « چند روز پیش رفته بودیم آبشار کبودوال. صدتا پله ( شاید هم دویست تا، جملهاش دقیق در خاطرم نیست! ) رو رفتم بالا، الان زانوهام جون نداره.
احساس کردم که دارد غیرمستقیم به طولانی شدن زمان اصلاح اشاره میکند. کمی به سرعت عملم اضافه کردم و مانند همیشه، در چنین شرایطی، ترس بَرَم داشت که نکند دیگر نیاید. شهر پر از آرایشگرِ فرصتطلب است! پس، از تنها ترفندی که قبلتر از قیچیزدن، یاد گرفته بودم، استفاده کردم: تاییدِ بزرگِ چیزهای کوچک!
گفتم: «:صدددتا پله! خِیییلیه! »
شانه بالا انداخت، تکانی به خودش داد و جایش را در صندلی مرتب کرد. گفت: « حاج خانم با ۹۰ کیلو وزن، هیچی نشد... ولی من همهاش رو یکنفس رفتم، اون هی وایمیستاد و نفس میگرفت ولی من نه، یکنفس رفتم! » قشنگ نیازش به غَرّگی را احساس کردم و با همان فرمانِ قبلی ادامه دادم: « اوم. ماشششالا! »
« فکر میکردم هنوزم جوونم ولی... » این را که گفت، فهمیدم وقتش رسیده تا فرمان را بگیرم سمتی دیگر. گفتم: « شما جوونی! » بعد از مکثی کوتاه، ادامه دادم: « هربار میبینمتون، کلی حالم خوب میشه! » روتَرین شکل از بروزِ احساساتم بودند. در آینه دیدم که زیرِ لبی گِرد کرد و گفت: « لطف داری شما. »
پدرم را میشناخت. پدربزرگ و برادرش و پسرهای برادرش، همه را. گفتم: « ماشالا حافظهی خوبی هم دارید ها! اونایی که من یادم رفته بود رو هم خاطرتون بود! » با ذوقی بابابزرگانه، خندید. البته که همسنوسال پدرم، شاید هم کوچکتر بود ولی رفتارش شبیه به خدابیامرز پدربزرگم بود! دلم خواست از دمنوشِ کاکوتی_زنجبیلَم
بهش تعارف کنم! »