+ « کسی که شبِ چهارشنبهسوری، ساعت هشت و نیم، نه میاد خونه و تویی که تنهایی نشستی یه گوشه و به تلویزیون خیره شدی » فکری بود که عمدا بلند بلند، به زبون آوردمش تا اونم بشنوه: «این یعنی ما خیلی تنهاییم... بریز شاممون رو بخوریم باهم... نخوردی که؛ چیکار میکنی پس! »
_ خب میرفتی بیرون...
+ با کی؟
_ همون دوستات که گفتی...
+ هیی... اونا اگه میخواستن... تا الان...
_از سر شب، چند تا از اینها زدن که میره بالا میترکه... چندرنگه!
+ آره... اون بالا جای مغازهی ما هم انداختن...
_ اوهوم...